طرفداری- در قسمت گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ خواندیم که این بازیکن سوئدی به همراه مالمو از لیگ برتر سوئد به دسته پایین تر سقوط کرد. ابراهیموویچ توانست رابطه خود با پدرش را بهبود ببخشد و به دنبال حضوری دوباره در سطح اول فوتبال بود. در این قسمت، زلاتان در خصوص چالش های پیش روی خود صحبت کرده است. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (8)؛ "ایجنت ها کلاهبردار هستند!"
هَسه بورگ، مدافع سابق تیم ملی سوئد، الان به عنوان مدیر ورزشی مالمو مشغول به فعالیت بود. هسه از همون اول متوجه من شد؛ متوجه استعداد خاص من. هسه پیش خبرنگار ها از من می گفت. مثلا می گفت:" اینجا رو نگاه کنید. باید به این پسر توجه کرد." تو ماه فوریه، یه روزنامه نگار به اسم «رون اسمیت» اومد سر یکی از تمرین ها. آدم خوبی بود. اون کم کم تبدیل به یه دوست شده بود، بعد از هر جلسه تمرینی کمی با هم صحبت می کردیم و چیز غیر عادیای نبود. من در مورد باشگاه و لیگ برتر سوئد صحبت می کردم. از رویا هام برای فوتبال بازی کردن تو ایتالیا می گفتم. درست مثل رونالدو. رون به حرف هام گوش می کرد و لبخند می زد. من واقعاً نمی دونم که انتظار داشتم چه اتفاقی رخ بده. تو اون روزا هیچ تجربه ای از روزنامه نگار ها نداشتم. اما بعدش، اتفاقات بزرگی افتاد. رون یه چیزی نوشت شبیه به:" این اسم را تمرین کنید، بزودی آن را در سر تیتر ها مشاهده خواهید کرد؛ زلاتان!". به نظر من هیجان انگیز بود! خود ِ رون هم هیجان زده بود. رون یه نوع دیگه از بازیکن ها رو دیده بود، یه دینامیت در خط حمله. بعدش شروع کرد چیز هایی در مورد «الماس خشن» و ... نوشتن، من هم چیز های غیر سوئدی و ... می گفتم. نمی دونم. این گزارش، حتماً یه داستانی داشت. الان، بچه های بیشتری سر تمرینات می اومدن و اگر بخوام راستش رو بگم، چند تا دختر جوان هم می اومدن. حتی بزرگسال هم بین اونا بود. فریاد های "زلاتان، زلاتان!" تو اون اوایل، برای من خیلی غیر واقعی بود. گیج مونده بودم که چه اتفاقی داره میفته؟ اینا دارن راجع به من صحبت می کنن؟ اگر بگم که عالی ترین چیز ممکن تو جهان نبود، دروغ گفتم. ببین، خودت چی فکر می کنی؟ من کل زندگی ام دنبال این بودم که توجه بقیه رو جلب کنم و الان، مردم به سمت من جذب شده بودن. به جمعیت مردم همینطور اضافه می شد و اونا از من درخواست امضا می کردن. خب البته که خیلی خفن ـه. من پر از آدرنالین شده بودم. من داشتم پرواز می کردم. می دونی، شنیدم که مردم میگن من خیلی سخت گرفتم. چه می دونم، میگن مردم پشت پنجره خونه من برای امضا گرفتن فریاد می کشیدن. بیچاره من. اینا چرت ـه! این چیزا، می تونن موتور محرک باشن، باور کنید. خصوصاً وقتی زندگی ای مثل من داشته باشید. یه بچه ِ خونه های سازمانی با بینی بزرگ. این، مثل یه جلب توجه بزرگ بود. اما البته، یه سری چیز ها بود که من هنوز نمی دونستم. مثل حسادت، مسائل روحی و روانی، چیز هایی که مردم چطور می خوان شما رو به زمین بزنن، خصوصاً وقتی که از جناح مخالف اومده باشید و مثل یه بچه خوب سوئدی باهاتون برخورد نکرده باشن. چند تا برچسب هم به من زدن، مثلاً:" تو فقط خوش شانس بودی!" و "فکر کردی کی هستی؟". اما من، من با بهتر شدن جواب اونا رو می دادم. چه کار دیگه ای از دستم بر میومد؟ من طوری بزرگ نشدم که بخوام عذر خواهی کنم! تو خانواده من، ما نمی گیم که:" اوه، ببخشید، خیلی معذرت می خوام از اینکه ناراحتت کردم!" ما همونطور که باهامون برخورد می کردن، برخورد می کردیم. اگه لازم بود، می جنگیدیم. بابام همیشه می گفت:" خیلی شتاب زده عمل نکن. مردم فقط می خوان که از تو استفاده کنن." من گوش کردم و یاد گرفتم. اما آسون نبود. اون روزا، هسه بورگ خیلی تلاش می کرد تا من با تیم اصلی قرارداد امضا کنم. به طرز خارق العاده ای مشتاق بود و تلاش می کرد. من احساس کردم که مهم هستم. اما اون موقع، یه مربی جدید داشتیم و من مطمئن نبودم که چطور می خواد از من بازی بگیره. اون موقع مردم فکر می کردن که میک آندرسون می خواد از نیکلاس کیندوال و متس لیلاینبرگ تو خط حمله استفاده کنه و من رو به عنوان رزرو داشته باشه. منم نمی خواستم تو دسته دو سوئد، یه نیمکت نشین باشم. در این خصوص با هسه بورگ صحبت کردم، خیلی چیزا هست که می تونم راجع به اون بگم. اما فکر نمی کنم که بورگ صرفاً به خاطر شانس، یه تاجر موفق شده بود. اون یه راست می رفت سراغ اصل مطلب. بورگ تو متقاعد کردن مردم، لعنتی، خیلی خوب بود. اون از تجربیات خودش به عنوان یه بازیکن که تازه به شهر اومده بود استفاده می کرد.
بورگ:" این خوبه، پسر. ما روی تو سرمایه گذاری می کنیم. این لیگ، برای پیشرفت کردن تو خیلی ایده آل ــه. تو فرصت این رو داری که رشد کنی، فقط امضا کن!". من احساس می کردم که باهاش موافقم. داشتم به بورگ اعتماد می کردم. بورگ مدام به من زنگ می زد و مشاوره می داد و من فکر می کردم، چرا که نه؟ اون حتماً می دونه. تو آلمان، بورگ یه حرفه ای بوده و به نظر میومد که من واسه اون مهم هستم. بورگ می گفت:" مدیر برنامه ها، کلاهبردار هستن." منم باورش می کردم! یه یارویی دنبال من بود به اسم «راجر لیانگ». این طرف ایجنت بود و می خواست با من قرارداد امضا کنه. بابام تردید داشت و منم چیزی در مورد ایجنت ها نمی دونستم. اصلاً چیکار می کنن؟! بنابراین، منم به خط فکری هسه بورگ رفته بودم. ایجنت ها کلاهبردارن! خلاصه، من قرارداد رو امضا کردم و یه خونه تو محله لورنسبرگ، یه تلفن همراه – که خیلی واسه ام ارزش داشت چون بابام نمی ذاشت از مال ِ اون استفاده کنم- و حقوق 16 هزار کرونی در ماه بهم دادن. من تصمیم گرفته بودم که واقعاً تلاش کنم. اما شرایط خوب شروع نشد. اولین بازی ما تو لیگ سوپرتران جلو یه تیمی بود که شکست دادن اونا، کار سختی نبود. به خاطر همین باید یه شروع بزرگ رو رقم می زدیم. اما دشمنی های قدیمی تو تیم ما، هنوز وجود داشت. من برای مدت زیادی نیمکت نشین بودم. لعنتی! یعنی قراره همیشه اینطوری باشه؟ تو سکو ها خبر خاصی نبود و باد شدیدی می اومد. وقتی بالاخره تونستم برم تو زمین، با آرنج یه ضربه خیلی بد تو کمرم زدن. منم یه ضربه به حریفم زدم و داور کارت زرد بهم داد. این قضیه، خیلی سر و صدا کرد. کاپیتان تیم ما هم اومد گفت که من فقط انرژی منفی تولید می کنم! "منظورت چیه انرژی منفی تولید می کنم؟ من فقط اون یارو زدم." کاپیتان گفت:" تو نمیذاری این داستان ها بیخیالت بشن." بعد از این بود که کلی مزخرف راجع به من می گفتن. من عصبی شدم. فکر کنم یه عکس باشه از من که تو اون بازی کنار اتوبوس تیم ایستاده ام و عصبی به نظر میام. به هر حال، اما من آروم شدم. شروع کردم به بهتر بازی کردن و به تفکرات هسه بورگ، اعتبار می بخشیدم:" سوپرتران لیگ باعث شده من دقایق بیشتری توی زمین باشم و فرصت این رو داشته باشم که عملکردم رو بهبود ببخشم." در حقیقت، من باید از سقوط به سوپرتران خوشحال باشم. اما خیلی طول نکشید که اتفاقات رخ بدن. همه این ها، به ذهنیت بر می گشت. من هنوز یه رونالدوی دیگه نشده بودم و روزنامه های سوئدی خیلی در مورد لیگ دسته دوم نمی نویسن. اما تیتر های روزنامه ها شده بود:"سوپر دیوا در سوپرتران". هوادارای مالمو به ناگهان متوجه هجوم عده ای از دختران جوان شدند. همه متعجب مونده بودن که چه اتفاقی رخ داده؟ داستان چیه؟ و واقعاً درک کردن اتفاقات، خیلی ساده نبود. مردم تو جایگاه ها می نشستن و بنر هایی می آوردن که روی اونا نوشته شده بود:" زلاتان پادشاه است." هر وقت توپ رو دریبل می کردم، انگار که یه ستاره موسیقی راک رو دیده باشن، جیغ می زدن! چه اتفاقی داشت رخ می داد؟ منم نمی دونستم. هنوز هم نمی دونم. اما فکر می کنم خیلی از مردم به خاطر حرکات تکنیکی و دریبل های من، هیجان زده می شدن. درست مثل بازی کردن تو محله مامان اینا شده بود. من مدام می شنیدم که بقیه میگن:" واو!" وقتی تو سطح شهر مردم من رو می شناختن یا دخترا ها من رو می دیدن و جیغ می زدن یا بچه ها درخواست امضا می کردن، احساس می کردم بزرگ تر شده ام. اما خب، بعضی چیزا خیلی بیشتر از اون چیزی که باید، پیش رفتن. برای اولین بار تو عمرم من پول نقد داشتم. اولین حقوق ام رو برای گرفتن گواهینامه خرج کردم. میشه گفت که برای یه یارویی از رزنگارد، ماشین یه چیز ضروری بود! تو رزنگارد مردم در مورد خونه های خفن با نما هایی رو به ساحل رویا پردازی نمی کنن، اونا دیوونه ماشین های سریع هستن.
پس اگر می خوای نشون بدی که کسی شدی، باید با ماشین خریدن اینکار رو بکنی! مهم نیست گواهینامه داشته باشن یا نه، تو رزنگارد همه رانندگی می کنن. یه سری با تویوتای که داشتم، با رفیقم رفتیم تو یه کوچه ای که کارآفرین های جنسی فعالیت داشتن. اون ها منتظر ماشین بودن و یکی ـشون نزدیک یه ماشین شده بود. یه یارو سن بالایی پشت فرمون بود. ما هم تصمیم گرفتیم یکم حال کنیم و گفتیم:" بذار یکم سر به سر این یارو بذاریم." خلاصه من رفتم جلو ماشین یارو درجا زدم سر ترمز. با سرعت پریدیم پایین و داد زدیم:" پلیس! دستات رو ببر بالا!" خیلی دیوونگی بود! خلاصه، رفتیم جلوتر و یهو صدای آژیر پلیس شنیدیم! اون مرد سن بالا توی ماشین پلیس نشسته بود و ما هم مونده بودیم که قضیه چیه؟! می تونستیم گاز بدیم و از اونجا فرار کنیم اما نیازی نبود. ما کمربند های ایمنی رو بسته بودیم و همه چیز نرمال بود. ما هیچ کاری نکرده بودیم. به خاطر همین، خیلی مودبانه زدیم کنار. داشتیم به یارو توضیح می دادیم که فقط داشتیم شوخی می کردیم و اینا که یکی از این عکاس های بیکار، که مدام پای رادیو پلیس می شینن پیداش شد. این عوضی از ما عکس گرفت. عکس ها تو روزنامه ها پخش شد و اون پیرمرد، می دونید اون چیکار کرد؟ رفت مصاحبه کرد که عضو کلیساست و صرفاً به کارآفرین های جنسی کمک می کنه! مثل اینکه راست می گفت و داستان همه جا پخش شد. بعضی از باشگاه های بزرگ تصمیم گرفتن به خاطر همین مسئله، از خرید من صرف نظر کنن. اما شاید این موضوع فقط یه شایعه بود. هم تیمی های من در این خصوص صحبت می کردن. من تو یه هفته، تونستم اونقدر جلب توجه کنم که این ها تو کل دوران بازیگری ــشون نتونسته بودن. جدا از همه اینا، یه عده کت و شلوار پوش با ساعت های گرون می اومدن بازی های ما رو نگاه می کردن. اونا اهل اونجا نبودن و به من خیره می شدن. به عقب برگردیم، نمی دونم در موردش فکر کردم یا نه اما مردم می گفتن که اونا، استعداد یاب های تیم های اروپایی بودن. اونا اومده بودن که بازی من رو بررسی کنن. اون پسره اهل ترینیداد و توباگو به من هشدار داده بود. اما هنوز هم باور نمی کردم این قضیه رو. سعی کردم با هسه صحبت کنم اما اون از صحبت کردن در این خصوص اجتناب می کرد. به نظر می رسید که اصلاً از موضوع بحث خوشش نمیاد.
زلاتان:" راست میگن، هسه؟ باشگاه های خارجی دنبال من هستن؟"
-:" آروم باش پسر."
+:" اما اینا مال کدوم تیم ها هستن؟"
-:" چیزی نیست. ما هم قرار نیست تو رو بفروشیم."
منم با خودم گفتم که اُکی، مشکلی نیست. نباید عجله کرد. هسه گفت:" پنج بازی پشت سر هم خوب بازی کن، ما هم یه قرارداد جدید به تو میدیم." منم اینکار رو کردم. من برای پنج، شش، هفت بازی فوق العاده بودم و بعد از اون برای صحبت کردن در خصوص شرایط، جلسه گذاشتیم. قرارداد من چیزی بیش از 10 هزار کرون افزایش پیدا کرد و من با افتخار رفتم این رو به بابام نشون بدم. اما اون زیاد تحت تاثیر قرار نگرفت. بابام بزرگ ترین حامی من بود و همه چیز رو با دقت بررسی می کرد.
+:" این چه کوفتی ـه؟ موضوع اصلاً ربطی به مقدار دستمزدت نداره!"
-:" ربطی به مقدار دستمزد نداره؟"
+:" تو باید از پول ترانسفر، 10 درصد بگیری. در غیر این صورت اونا از تو سوء استفاده کردن."
من با خودم فکر کردم که اگه شانسی برای این موضوع بود، هسه به اون اشاره می کرد، اینطور نیست؟ به خاطر همین، من ازش این درخواست رو داشتم. نمی خواستم شبیه یه احمق به نظر بیام.
+:" هی، هسه. اگه روزی فروخته شدم، میتونم درصدی از مبلغ فروش رو داشته باشم؟"
-:" ببخشید پسر! از این خبرا نیست!"
منم به بابام گفتم. فکر می کردم بابام قبول می کنه، اگه قرار نیست این مسئله جواب بده، پس جواب نمیده. اما این اتفاق رخ نداد. بابام عصبی شد و شماره موبایل هسه رو از من گرفت. بابام یه بار، دو بار، سه بار زنگ زد تا بورگ بالاخره جواب داد. اما بابام به "نه" پشت تلفن، راضی نبود. بابام درخواست جلسه حضوری داشت و این تصمیم گرفته شد. ما ساعت 10 صبح روز بعد، به دیدار هسه رفتیم. من استرس داشتم، بابام رو که می شناسید. نگران بودم که اوضاع از کنترل خارج بشه. صادقانه بخوام بگم، جلسه خیلی آرومی هم نبود. بابام شروع کرد به داد زدن و مشت هاش رو می زد روی میز.
-:" پسر من اسب ــه؟"
+:" نه، البته که اینطور نیست."
-:" پس چرا مثل یه اسب باهاش رفتار می کنی؟"
+:" ما اینطوری رفتار نمی کنیم....."
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ در کنار پدرش
جلسه همینطوری ادامه پیدا کرد تا اینکه بابام گفت، مالمو دیگه موی من رو هم نمی بینه. من قرار نبود دیگه برای اونا بازی کنم، حداقل تا زمانی که قرارداد من رو تنظیم مجدد کنن. رنگ هسه عوض شد. همونطور که قبلاً هم گفتم، بابام کسی نیست که بشه باهاش بازی کرد. اون یه شیر ـه! ما اون 10 درصد رو در قرارداد نوشتیم و این معنی زیادی داشت. کل این داستان، یه درس بود. اما هنوزم معتقدم که ایجنت ها، کلاه بردارن. هنوز هم به صحبت های هسه تکیه می کنم و حرف اون رو قبول دارم. هسه، یه جورایی مثل پدر می موند برای من. وضعیت داشت سخت تر می شد. اعتماد به نفس من در حال رشد کردن بود و من گل های زیبایی به ثمر می رسوندم. وضعیت تغییر کرده بود و من متوجه شدم که این، شانس من ــه. مردم هنوز هم گله می کردن اما مثل سابق نبود و هوادارا من رو دوست داشتن. امضا دادن ها، هواداران، آگهی های تبلیغاتی و ... همه این ها به من قدرت می داد. من دوازده گل در سوپرتران به ثمر رسوندم. بیش از بقیه بازیکن های مالمو. ما تونستیم بار دیگه به لیگ برتر سوئد صعود کنیم. بدون شک، یه آدم بزرگ توی تیم محسوب می شدم. من، تفاوت ها رو رقم می زدم. من هنوز با مطبوعات به مشکل نخورده بودم. پیش روزنامه نگار ها، خودم بودم و در مورد ماشین های مورد علاقه ام و بازی های ویدیویی با اونا صحبت می کردم. من می گفتم:" فقط یه زلاتان وجود داره." و "زلاتان، زلاتان ــه!". من خیلی راحت بودم. دقیقاً مثل زمانی که تو خونه صحبت می کنم. هسه بعد ها گفت که استعداد یاب ها دنبال من هستن اما نباید زیادی مغرور بشم. بعد ها، فهمیدم که هسه یه تماس تلفنی با ایجنت ها داشته. من استعداد ویژه بودم و هسه متوجه شده بود که می تونم ضرر های مالی باشگاه رو جبران کنم. من، می تونستم نجات دهنده آمار های مالی باشگاه باشم. هسه یه روز پیش من اومد و گفت:" نظرت چیه یه سفر کوچیک بریم؟" منم گفتم:" حتماً، ایده خوبی ـه!". این یه تور کوتاه، در اطراف باشگاه هایی بود که من رو می خواستن. من احساس می کردم که لعنتی! شوخی، شوخی همه چیز داره شروع میشه!