طرفداری- «باور نداشتم. بونوچی به میلان رفت؟ فکر می کردم این یک شوخی است، انتظار نداشتم».
تکلم دست و پاشکسته الکس دل پیرو، پرده ای دیگر از بزرگی خبر حکایت دارد. لئوناردو بونوچی از تورین رفته است. به خارج از ایتالیا هم پا نگذاشت، از تورین یک راست به آغوشِ رقیبِ سالیان دور، به میلان. مساله اینجاست اگر این اتفاق از روزها یا هفته ها قبل گمانه زنی اش آغاز می شد امروز از شنیدنِ این خبر نه قلم های ما مرکب تمام می کرد، نه الکس به لکنت می افتاد. فقط چندساعت اخبار لابه لای شایعات پشت سرهم رفت و آمد. دروغ نبود، شایعه نبود، لئوناردو بونوچی به میلان پیوست. حقیقتش نظری آنچنان به این رویداد ندارم، فقط آمده ام بنویسم «شهر بی دفاع شد» و بروم.
این چندخط را فراموش کنید. از اینجا شروع می کنم. یک کلیپی هست از اولتراهای روسونری در آلمان. اندک نبودند، خیلی بودند. برای حمایت از میلان خودشان را به آلمان رسانده بودند. صحبتِ سالها پیش است، همان روزهایی که برای همگروه نشدن با میلان پناه برده می شد به مسیح. همان روزهایی که فرگوسن مشغولِ پرکردن تالار یونایتد بود، همان روزها که بایرن مونیخ با الیورکان و اشتفان افنبرگ و جیوانی البر می درخشید، و همان روزهایی که رئال مادرید دوست داشتنی تر از همیشه بود. صحبتِ همان روزهاست. همان روزی که هوادارانِ میلان با صورت های نسبتا خشن، پرچم های بزرگِ میلان را در دست گرفته بودند و از وسطِ خیابان پیش می رفتند. اندک نبودند بی شمار شده بودند. اهالی کافه ها، مردمِ پیاده رو، و چشمانی که از ساختمان ها نگاهشان می کردند بهت زده بودند. همه ایستاده بودند و رژه مردان و زنانِ روسونری را نگاه می کردند. آن چیزی که ذهن را درگیر می کند صورت های رنگی شده میلانی ها و یا لباس های شماره شش نبود، حتی پلاکاردهای میلان و پاهای برهنه هم آنقدر خودنمایی نمی کرد. بلکه آن چیزی که عجیب بود فریادهای کوروا سودهای میلانی بود که بدونِ هیچ نماهنگی به صورتِ مداوم نامِ «میلان» را در خیابان فریاد می زدند و به طرفِ استادیوم می رفتند. فقط یک تشویق، فقط یک نام؛ فقط میلان.
گله ای به بت ساختن از پائولو مالدینی نیست. آنقدر در درونِ زمین درخشیده که حتی تکنیسین ترین بازیکنهای فوتبال در پست های ممتازتر، آنطور با روح و روان بازی نکردند که پائولو می کرد، نشان به آن نشان که وقتی از پسرکِ مریخی سوال کردند بهترین بازیکن جهان کیست بی مکث پاسخ داد «زیدان»، دلیلِ رونالدو وقتی عجیب می شود که می گوید «چون خودم دیدم او پائولو مالینی را دریبل زد». راستش پائولو صخره نبود، دیوارِ بتنی و چنین القابی را هم به کول نداشت، درگیرِ جنجال های الکاپیتانو هم نبود. او فقط پائولو مالدینی یک مدافع بود، همانی که دیگو مارادونا از او تمجید کرد، الکس دل پیرو او را فرابازیکن خواند و همانی که روبرتو باجو لحظه ای دست از ستایشش برنداشت. پائولومالدینی آنچنان کاری کرد که شماره فرانکو باره سی از بایگانی درآید و شماره او بی وارث بماند. مساله پائولو مالدینی است مردی که آنطور که باید دوستش نداشتند، داشتند اما نه آنچنان در سن سیرو. حتی از هوادارِسرسختِ یوونتوس و یا اینترمیلان در مورد پائولو مالدینی سوالی پرسیده شود با همه دشمنی ها و جنجال ها باز به ندرت پیش می آید کلاه از سر برندارند. مساله اولتراهای روسونری بودند که در سن سیرو فریاد می زدند «فقط یک کاپیتان وجود دارد باره سی». همان ها که در روز خداحافظی پائولو مالدینی در گوشه ای از استادیوم کاپیتان را هو کردند و آن سر تکان دادن های وحشتناکِ پائولو. لابد آن تصاویر را دیده اید. لب های گزشده، ابروهای تا شده، و سرتکان دادن های غریب. همان روزی که آمبروسینی همه تلاشش را کرد میلان شکست نخورد اما نشد. پائولو قدم زنان دورِ افتخار مـی زد، با همان هدبند و موهای خیس، بی فروغِ بی فروغ. بی شمارانی دیگر بی توجه به اولتراها ایستادند و بـه افتخارش دست می زدند و بعضی نیز می باریدند. آخر خاطرات از پائولو در گوشه گوشه چمن هایی کـه مالدینی بـر روی آن جنگیده بـود، پریده بـود، عرق ریخته بود، کم نبود. هو کردنِ مردی که عمری را در میلان گذارانده بود نه دیدن داشت نه شنیدن دارد، نه بیش از این نوشتن. مالدینی بعدها تعریف می کرد: «منتظر سوت داور بودم. هـمه بدنم سست شده بـود. پاهایم توان نداشتند، نمی توانستم حرکت کنم».
همواره اعتقاد داشته ام پائولومالدینی همانند ندارد. همانندِ نگاه های آل پاچینو، همچون تسخیرشده دیوانگی های جک نیکلسون، و همانندِ رهایی پاپیون، بعضی ها با روح و روان بازی می کردند، و در فوتبال نیز معدود مدافعانی بوده اند که چنین کاری را از بر بودند، پائولو مالدینی یکی از آنها بود. نمی دانم اولتراها پائولو را به یاد دارند یا که نه، حتی نمی دانم روسونری ها فرانکو باره سی را بیشتر دوست دارند یا نه، مطمئن نیستم همانندِ پائولو باز هم به فوتبال بیاید، حتی نمی دانم میلان با این خریدهای پرطمطراق به پا می خیزد یا نه. بعضی از تصاویر به نظر ساده می آیند، مثلِ همین تصویر. نه توپی در تصویر وجود دارد، نه تکلی زده شده، نه شوتی در کار است، نه اتفاقِ خاصی دیده می شود، حتی بارانی هم نمی آید تا آب بدمش تاب بدمش. فقط چین های دورِ چشم، گونه هایی که فریادِ میانسالی می زدند، چروک هایی که در تمامِ صورتش خیمه زده بودند، و ریش های جوگندمی. با جمله ای از پائولو مالدینی که انگار برای این روزها گفته شده، بحث را کوتاه تر می کنم.
«می دانم در فوتبالِ امروز اگر از تعصب به پیراهن حرفی بزنی به تو نگاه می کنند و با صدای بلند می خندند. اما من حاضرم تمامِ دنیا با صدای بلند به من بخندند اما هوادارانم اشک نریزند».
وقتی پارمای زیبا به لیگ دسته چهارم فرستاده شده بود بازیکن های بزرگِ دنیا و آن نسلِ رویایی سری آ همگان از اندوهی وصف ناپذیر گفتند. سری آ رو به زوالی رفته بود که جز بدهی، مافیا، درگیری، رسوایی چیز دیگری نداشت. دروغ چرا؛ یک چیز برایش مانده بود: «غیرت». واژه ای که متاسفانه آنقدر در جاهای کوچک و پرت استفاده شده گویی شکوهش را از دست داده است. وقتی از الساندرو لوکارلی -کاپیتانِ پارما- پرسیدند با این همه پیشنهاد به کدام تیم خواهی رفت سرش را بالا گرفت و دستش را که به سبکِ تیفوسی ها تکان می داد پاسخ داد «من در این تیم می مانم و در دسته چهارم بازی می کنم. این مردم مرا کاپیتان کردند و من تنهایشان نمی گذارم». تصمیمی غیرقابل باور بود. هفته ها گذشت و دوباره به سراغِ لوکارلی آمدند تا شاید از تصمیمِ احساسی اش منصرف شده باشد، از پیشنهادهای چشمگیرش گفتند و قراردادهای کلان. اما کاپیتان محکم تر از قبل یک جمله گفت و به تمرینِ پارما بازگشت «اینجا خواهم مُرد؛ همینجا خواهم مُرد، بروید». او بازمانده گله شیرها بود؛ ته مانده گمشده غیرتِ سری آ بود.
بگذارید اینگونه منظور را برسانم. وايكينگ ها با شمشير می مردند، شواليه ها در ميدان روی زين اسب، و یاران در آغوش می میرند. و کاپیتان الکساندرو کاستاکورتا هم روی دوشِ پائولو. و حالا آن میلانِ افسانه ای سينه به سينه نقل می كند نام و خاطره کاپیتانی را که مظهرِ شکوه بود، کاپیتانی که پائولو با صورتِ یخ زده اش در روزِ خداحافظی کاستاکورتا بگوید: «می دانم آنچه می گویم منطقی نیست ولی این فوتبال هم دیگر بر پایه منطق نیست. باید بگویم او همینجا در سنسیرو است و در تمامِ بازی ها کنارم می ماند». بله، یک روزهایی میلانی بود که از درونِ رختکن 3 بر 0 پیش بودند و نصفِ سن سیرو آتش بازی می شد، روزهایی که بدونِ اجازه الساندرو کاستاکورتا «مُرده و زنده» از دفاع میلان عبور نمی کرد. روزِ وداعِ کاستاکورتا همه پیراهنِ او را پوشیده بودند.
و یا قصه کاپیتانی که فداکاری کرد آشیانه اش غارت نشود را شاید به یاد داشته باشید. حتما به یاد دارید. همانی که پانزده سال پیش به گوشه استادیوم رفت و عهد کرد روزی برمی گردد و برایش می خواندند «بمان نستا» . نستا می گفت: «عاشق اینجا بودم اما کرانیوتی من را نمی خواست». آن فریادهای بمان هم چاره نشد. ساندرو هم رفت.
«دیوانه ها چطور می توانم توماس هسلر را مهار کنم؟ من فقط یک راه به ذهنم می رسد پای او را بزنم تا جلوی او را بگیرم، حتی اگر مصدوم شود». جوزپه برگومی این را گفت و جـلسه را ترک کرد و مـن نتوانستم چیزی بگویم. او حق داشت. چون دیده بودم چند روز قبلش درست در لحظه ای کـه آن آلمانی -توماس هسلر- توپ را در زمینِ خودشان داشت توپ را از همانجا شوت کـرد و ثانیه هایی بعد تورهای دروازه ناپولی تکان می خورد. او از زمینِ خودش به ناپولی گل زد.
بخشی از مصاحبه ارنـستو پلگرینی -رییس وقت باشگاه ایـنترمیلان- را در مورد برگومی خواندید. برگومی همواره همین بود. یک اسطوره؛ یک عاصی.
بیست و دو سال از نشستنِ طیاره آرژانتینی در فرودگاه مالپنزا می گذرد. پسری با صورتِ استخوانی راهی باشگاهی شد که تبریکِ خوش آمدگویی اش هم اینگونه از جوزپه برگومی بشنود «یک دیوانه باش تا دوام بیاوری». مردمِ آن شهر آگاه بودند که او بازیکنی است که از بوئینس آیرس آمده، از دیاری که روحِ سرخپوستی در آن دمیده شده، از دیارِ دیگو آرماندو مارادونا . هنوز زمانِ زیادی از تعظیمِ بزرگانِ اروپا و جهان به ناپل و آرژانتین نگذشته بود. اینبار پسری با صورتِ استخوانی آمده بود که رنسانسِ جدیدی را شکل دهد، رنسانسی با نامِ وفاداری. بیست و هفتمِ آگوست روزی که مردمِ آن شهر هنوز در خاطرشان خواهند داشت که بازیکنی نحیف با دریبل های دو طرفه اش «جوزپه مه اتزا» رو به آتش کشید. سالها گذشت و پیشنهادهای پُرطمطراق از اسپانیا تا انگلستان برای پسرکِ صورت یخی می رسید اما خبری از رفتن نبود. فراز و نشیب های اینترمیلان پشتِ هم می رفتند و می آمدند اما رنسانسِ بجای مانده از وفاداری در آن شهر آنقدر به اوج رسید تا روزنامه ایتالیایی هم با گذاشتنِ تصویرِ «مالدینی و او» تیترِ دوپادشاهِ وفادار را روی جلد ببرد. محبوبیتش آنقدر بود که در جامِ جهانی 98 بعد از گلزنی مقابلِ انگلستان بر پاهای او «بوسه» زدند. خاطرات از جوزپه تا بوئینس کم نبود. پسری با صورتِ استخوانی با همان موهای ساده اش روحِ مهربانی را به فوتبال دوانیده بود تا روزی که در برنامه زنده با بغض بگوید: «می دانی مادرم زنگ زده بود و من به او گفتم در جشنِ قهرمانی هستم خودم با تو تماس می گیرم و گوشی را قطع کردم. مادرم آن شب برای همیشه مُرد و من هیچوقت دیگر صدایش را نشنیدم» و بغضی که درهم می شکند و می شکاند.
پسرکی با صورتِ استخوانی از دیارِ بوئینس آیرس آنقدر وفادار ماند تا در ایتالیا هم بر سر لقبِ «ال کاپیتانو» جنگ باقی بماند. و چه زیبا گفت سرمربی سابقش «چشم باز کردیم او کاپیتان بود». پسرکی که در همه استادیوم ها ایستاده تشویق می شد به یکباره رفت. پسرکی که «لوتار متئوس» را دوست داشت آنقدر درخشید تا روزِ خداحافظی اش لوتار هم بگوید «امروز فهمیده ام بزرگترین افتخارم داشتنِ دوستداری همچون الکاپیتانو بود». و آن شبِ لعنتی رسید. پیراهنِ «خداحافظ برای همیشه» بر تنش بود و برای سکوهای نم گرفته دست تکان می داد. مردم می باریدند و او با مُشت بر سینه اش میکوبید و بی اختیار اشک می ریخت.
نمی دانم یادتان می آید یا نه.جدالِ اینترمیلان با لاتزیو بـود. لاتزیو 2-1 از اینتر پیش بود. پیروزی بزرگی بـود.فقط ثانیه هایی بـرای یک جشنِ بزرگ در المپیکوی رم باقی مانده بود. فشارِ اینترمیلان بسیار زیاد شده بود, توپ ها روی مـحوطه لاتزیو ریخته می شد و هـربار با شیرجه ای دفع می شدند. در یکی از آخرین حملات «خاویر زانتی» از میانه زمین عـبور کرد تا برای یـک شانسِ دیـگر توپ را به روی دروازه لاتزیو بفرستد، اما کاپیتان توپ را به همتیمی اش سپرد و بـه سرعت بـه طرفِ عقب برگشت. همه از این تصمیم متعجب شده بودند. شـاید کسی در استادیوم آن لحظه توپ را دنبال نکرد همه نگاهشان به خاویرزانتی بود که به سرعت بـه طرفِ دروازه خودشان حرکت کرد تا بـه بازیکنِ لاتزیو که روی زمین درد می کشید کمک کند. بعدِ شنیدنِ صدای سوت داور، هواداران لاتزیو جای تشویقِ تیمشان فقط ال کاپیتانو را صدا می زدند. کاش می شد به جوزپه برگومی گفته می شد آن پسرِ صورت استخوانی «دوام آورد».
این چندخط را از بعضی مدافعان نوشتم که بگویم قصه مدافعان خصوصا در سری آ متفاوت است. واژه مدافع در ایتالیا محترم ترین است. قاعده مدافعین در سری آ فرق دارد. لئوناردو بونوچی یکی از برترین مدافعان سالهای اخیر جهان بود. پیراهن یوونتوس را بر تن داشت، تیمی که داعیه قهرمانی اروپا را در سر دارد. نمی دانم در آن رختکن کاردیف که یوونتوس یه یکباره در یک نیمه همه چیز را از دست داد چه شده بود، حتی نمی دانم چه اتفاقی میانِ لئوناردوبونوچی و ماسیمیلیانو آلگری به وجود آمده بود. اما هرچه باشد بعضی رفتن ها باورشان سخت است، سخت است دیگر. که یک تکیه گاه چشم ببندد و به یکباره از شهر برود. لئوناردوبونوچی می توانست در یوونتوس بماند و یا اگر میل به همکاری وجود نداشت تصمیمی را بگیرد که فردایی بتواند به تورین بازگردد، در جایگاه بنشیند و به احترامِ او به پا خیزند. اما بونوچی راه اسطوره شدن را بلد نبود، به تیمی رفت که هرگز در ردای کاستاکورتا، مالدینی، باره سی، نخواهد رسید، راستش دیگر به گردِ پای وفاداری های خاویرزانتی هم نمی رسد، حتی هرگز فریاد های شبِ خداحافظی نستا را هم تجربه نخواهد کرد و مانند کاستاکورتا روی دوشِ کسی نمی رود. لئوناردو بونوچی فقط شبیه به فابیو کاناوارو می رود. مثل او تکیه گاه بود، باتعصب بود، بعد از بوفون و کیلینی نیم نگاهی به او بود. بماند غرورِ تورین شکسته یا هواداری هنوز در شوک مانده، دیگر این حرف ها اهمیت ندارد. همانطور که رودخانه پوی تورین پیراهن های فابیو را با خود برد، به راحتی آب خوردن پیراهن بونوچی را هم می برد. گویی تمام شده است دوره مدافعینِ متعصبِ سری آ. به احترام مدافعانی که در سری آ تاریخی از وفاداری را به دنیا درس می دادند، تورین درب را بست. خیالِ بیگانگان راحت؛ شهر بی دفاع شد.
پی نوشت: انتقال لئوناردوبونوچی مبارک باشد بر دوستداران تیم فوتبال دوست داشتنی میلان