طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، ستاره سوئدی دنیای فوتبال از نحوه راهیابی به تیم مالمو سخن گفت. ابراهیموویچ که به اسرار پدرش به تمرینات مالمو رفته بود، توانست با درخشش در رده های پایه و به لطف مشکلات مالی این باشگاه، به ترکیب اصلی مالمو راه پیدا کند. این بخش از کتاب زندگی نامه زلاتان، به دلیل طولانی بودن آن، در دو هفته منتشر خواهد شد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (7)؛ سقوط مالمو، صعود ابراهیموویچ
در مالمو، ما چیزی داشتیم به نام مایل. مایل یه مسیر طولانی لعنتی بود. ما از استادیوم می دویدیم تا برج آب که اطراف لیمهامنسواگن قرار داشت. از کنار خونه هایی رد می شدیم که منظره اون ها به سمت دریا بود. یه خونه به خصوص رو یادم میاد. یه خونه صورتی رنگ. هر بار که رد می شدیم، همه ما متعجب می موندیم که چجور آدم هایی تو این خونه صورتی رنگ زندگی می کنن؟ چند میلیون پول تو حساب بانکی دارن؟ و بعد از اون از طریق یه تونل به سمت پارک کونگس پارکن راه ــمون رو ادامه می دادیم. بعدش می رسیدیم به یه مدرسه که من قبلاً می رفتم. از جلوی همه دخترا و بچه پولدارا رد می شدیم. پسر، عجب چیزی بود! این انتقام من بود. من، همون احمق رزنگاردی که نمی تونست حتی با دخترا حرف بزنه، داره با بچه های خفن مالمو تمرین می کنه! این بزرگ ترین مسئله ممکن بود و من نهایت استفاده رو بردم. تو اون اوایل، من گروه رو دنبال می کردم. بازیکن جدیدی توی تیم بودم و می خواستم نشون بدم که به تمرینات متعهدم. اما بعدش فهمیدم کلید اصلی این ماجرا، تحت تاثیر قرار دادن دختراست! به خاطر همین، من و تونی و مِتِه یه سری حقه های کوچیک ابداع کردیم. ما چهار کیلومتر اول رو می دویدیم. اما وقتی می رسیدیم به لیمهامنسواگن، کنار ایستگاه اتوبوس می ایستادیم. هیچکس ما رو نمی دید چون آخر صف بودیم. خیلی آروم منتظر اتوبوس می موندیم و بعد سوار می شدیم. البته که خیلی می خندیدیم. کار خطرناکی بود. وقتی می رسیدیم نزدیک تیم، مجبور بودیم مثل دیوونه ها سرمون رو پایین بگیریم تا کسی ما رو نبینه. منظورم اینه که این کار، دقیقاً حرکت و نگرش درستی توی تمرینات محسوب نمی شد. وقتی به آخر مسیر اتوبوس می رسیدیم، می پریدیم پایین. استراحت ـمون رو کرده بودیم و از بقیه خیلی جلوتر بودیم به خاطر همین می رفتیم یه گوشه قایم می شدیم. وقتی تیم می رسید، ما کلی انرژی داشتیم که جلوی مدرسه از خودمون نشون بدیم! واو، اون دخترا حتماً فکر می کنن که این پسرا تحمل هر چیزی رو دارن. فکر می کنم که باید خوشحال باشم از اینکه رونالد آندرشون توضیحات ـمون رو باور می کرد. شاید هم اینطور نبود. رونالد آدم خوبی بود. اون درک می کرد که ما بچه های جوونی هستیم. آدم شوخ طبعی بود اما البته، هنوز هم گله هایی از من می شد. :"مشکل زلاتان چیه؟ فروتنی و تواضع او کجا رفته؟" من مدام همون مزخرفات قدیمی رو می شنیدم. " خیلی با توپ بازی می کنه. خیلی دریبل می زنه. زلاتان به تیم فکر نمی کنه." قطعاً بعضی از این حرف ها کاملاً درست بود. باید از اون ها یاد می گرفتم. اما بقیه ـشون، فقط حسادت بود. بازیکن ها رقابت رو حس می کردن و من، واقعاً یه متقلب نبودم. من واقعاً همه چیزم رو به این کار گرفته بودم و فقط به حضور در تمرینات مالمو راضی نبودم. در همین حال، باز هم توی زمین فوتبال نزدیک خونه مادرم، بازی می کردم. یه حقه زدم. می رفتم رزنگارد و به بچه های اونجا می گفتم:" هر کسی تونست توپ رو از من بگیره، بهش پول میدم." این، فقط یه بازی نبود. این، تکنیک من رو بهبود بخشید. این حقه به من یاد داد تا چطور با استفاده از بدنم از توپ محافظت کنم. در باشگاه، اغلب اینطوری بود که بازیکن های سن بالا مقابل بازیکنان جوان تر قرار می گرفتن. قرار بود ما جوان تر ها وسایل رو جا به جا کنیم و منتظر بقیه بمونیم. مسخره بود. جوّ و اتمسفر از همون اول فاسد بود. همون اول فصل، کاپیتان باشگاه پیش بینی کرد که مالمو تمام بازی ها رو می بره. اما بعد از اون، همه چیز اشتباه پیش رفت. باشگاه نه تنها برای فتح لیگ نمی جنگید، که در آستانه سقوط قرار گرفت. این اتفاق در 60 سال گذشته برای اولین بار بود که می خواست رخ بده و تمام فشار جهان روی شانه های بازیکنان قدیمی تر تیم بود. بازیکن های قدیمی تر می دونستن که اگر باشگاه به لیگ پایین تر سقوط کنه، برای شهر چه اتفاقی رخ میده. این اتفاق، چیزی کمتر از یه فاجعه نبود. وقتی برای حرکات برزیلی یا جشن گرفتن نبود. اما من تازه به تیم اول اومده بودم و می خواستم نشان بدم که چه کسی هستم. شاید این، بهترین راه حل ممکن تو این شرایط نباشه. اما این حرکات و این مسائل، توی خون من ـه. من جدید بودم و باید کاری می کردم مردم متوجه حضورم بشن.
روز اول توی تمرین، دروازه بان تیم پرسید توپ ها کجان؟ من فهمیدم که همه دارن به من نگاه می کنن و انتظار دارن که برم توپ ها رو بیارم. اما من چنین کاری کنم؟ تو خواب ببینن. خصوصاً وقتی اینطوری می خوان برخورد کنن. من جواب دادم:" اگه توپ ها رو می خوای، برو خودت بیارشون!" و این، معمولاً طرز صحیح صحبت کردن توی باشگاه مالمو نیست. این، بچه خونه های سازمانی بود که داشت حرف می زد و البته، شرایط خوب پیش نرفت. اما می دونستم که حمایت سرمربی و مربی تیم رو دارم، حتی اگه اون ها بیشتر به تونی فلایگر اعتقاد داشته باشن. تونی بازی می کرد و تونست توی اولین بازی اش، گلزنی کنه. من روی نیمکت بودم و سعی می کردم خودم رو به کادر تیم تحمیل کنم، حتی توی تمرینات. اما فایده ای نداشت. شاید باید به همین وضعیتی که داشتم، رضایت می دادم و قانع می شدم. شاید دلیلی برای عجله نبود. اما این روش کار کردن من نیست. من می خوام برم توی دل ماجرا و نشون بدم که چه کارایی از دستم بر میاد. ولی به نظر می اومد که شانسی ندارم. 19 سپتامبر، قرار بود مقابل تیم هالمستد بازی کنیم. بازی، بازی مرگ و زندگی بود. اگر می بردیم یا برای یه مساوی بازی می کردیم، توی لیگ برتر سوئد می موندیم. در غیر این صورت به مسابقات پلی آف می رفتیم. همه توی باشگاه عصبی و مضطرب بودن. شروع نیمه دوم، مهاجم ما باید تعویض می شد و من امید داشتم که برم توی زمین اما نه، رونالد حتی به من نگاه هم نکرد. زمان گذشت و اتفاقی رخ نداد. بازی 1-1 بود و همین کفایت می کرد. اما وقتی تنها 15 دقیقه مونده بود، کاپیتان تیم هم مصدوم شد و هالمستد تونست بازی رو 1-2 به نفع خودش کنه. من، ناظر سقوط تیم بود. در همین زمان، رونالد تصمیم گرفت من رو بفرسته توی زمین. وقتی همه استرس داشتن، من آدرنالین زیادی داشتم. من، توی هفده سالگی توی لیگ برتر سوئد جلوی 10 هزار تماشاچی می خواستم بازی کنم! روی پیراهنم نوشته بود ابراهیموویچ! طوری بودم که انگار هیچی نمی تونه جلوم رو بگیره. همون اول که اومدم توی زمین یه شوت زدم که تیر لرزید! اما بعد از اون، یه اتفاقی رخ داد. تو دقایق آخر بازی، ما صاحب ضربه پنالتی شدیم. دیگه خودتون می دونید که چه معنی ای داره این لحظه. لحظه مرگ و زندگی. اگر پنالتی گل می شد، افتخارات باشگاه زنده می موند. در غیر این صورت، فاجعه رخ می داد. همه بزرگ های تیم دچار تردید شدن. خیلی ها نمی خواستن که ضربه رو بزنن. وضعیت خیلی خطرناک بود و تونی، این جسور ِ عوضی پا پیش گذاشت. "من می زنم". خیلی جرئت می خواست. حرکت بالکانی می خواست بزنه! از این ها که میگن پا پس نمی کشیم. اما الان، فکر می کنم بهتر بود که یکی جلوش رو می گرفت. تونی برای انجام دادن این کار خیلی جوان بود. خیلی خوب یادم میاد تونی چطور رفت توپ رو برداره و کل تیم نفس ـشون تو سینه حبس شده بود یا یه سمت دیگه رو نگاه می کردن. وحشتناک بود. اما دروازه بان توپ رو گرفت! ما باختیم و کار تونی تموم شده بود. این قضیه، مایه تاسف بود. تونی دیگه هیچ وقت به سطح اول فوتبال برنگشت و من، در عوض بیشتر بازی کردم.
تو بعضی از مصاحبه ها رونالد از من به عنوان «الماس خشن» نام برد و این لقب، دهان به دهان چرخید. خیلی طول نکشید که بچه ها برای امضا گرفتن، پیش من اومدن. خیلی چیز بزرگی نبود ولی با خودم فکر می کردم:" الان باید نسبت به گذشته، حتی بهتر بشم! نباید این بچه ها رو ناامید کنم!". «هی، این رو داشته باش» این چیزی بود که می خواستم برای اون ها داد بزنم. حقیقتاً، این یه مقدار عجیب ـه، اینطور نیست؟ من هنوز کار خاصی نکرده بودم. اما با این وجود هوادارا می خواستن که حرکت های بیشتری نشان ـشون بدم. اگه یه بازیکن خسته کننده در خدمت تیم بودم، این اتفاق ها رخ نمی داد. من شروع کردم به خاطر اون بچه ها بازی کردن. من به همه امضا می دادم، هیچ کس بدون امضای من اونجا رو ترک نمی کرد. خود ِ منم جوان بودم. دقیقاً می فهمم که چه حسی داره اگه رفیقم از یه فوتبالیست امضا بگیره و من نتونم! قبل از اینکه برم می گفتم:" همه خوشحالید؟!" صورت های بسیار خوشحالی اطراف من بود و به خاطر همین من زیاد به نگران بقیه چیزا نبودم. اما به هر حال، عجیب و غریب بود. در حالی باشگاه داشت وارد بحرانی ترین شرایط ممکن می شد، من داشتم واسه خودم اسمی دست و پا می کردم. ما توی خونه بازی مقابل ترلبورگ رو باختیم و هوادارا روی سکو ها اشک می ریختن. هوادارا سر رونالد فریاد می کشیدن "استعفا بده!". پلیس برای محافظت از رونالد وارد زمین شد و مردم به سمت اتوبوس ترلبروگ سنگ پرت کردن. وضعیت شورشی شده بود. روز های بعد هم تغییری ایجاد نشد. ما توسط AIK تحقیر شدیم. فاجعه، واقعی بود. ما از لیگ سقوط کردیم. برای اولین بار تو 64 سال اخیر، مالمو دیگه توی لیگ برتر سوئد نبود. بازیکن ها توی رختکن، روی سر ـشون حوله انداخته بودن و مدیریت سعی می کرد که کمی انرژی مثبت به تیم تزریق کنه. اما شرمساری، همه جا بود. بعضی ها قطعاً فکر می کنن که من یه دیو بودم و توی مسابقه های جدی، حرکات فانتزی می کردم. اما من حقیقتاً اهمیتی به این قضیه نمیدم. من چیز های دیگه ای داشتم برای فکر کردن. اتفاق های فوق العاده ای در حال رخ دادن بود. دقیقاً بعد از اینکه به تیم اول رسیده بودم. ما در حال تمرین توی زمین شماره 1 بودیم. ما غرور و افتخار شهر هستیم-یا شاید بهتر باشه بگم که بودیم! اما کسی نمی اومد تمرینات ما رو نگاه کنه، خصوصاً تو اون روز ها. اما عصر اون روز، یه یارویی با مو های قهوه ای تیره اومده بود. از فاصله خیلی دوری متوجه حضورش شدم. نشناختمش اما متوجه شدم که از نزدیک یه درخت، یه یارویی به ما خیره شده. یکم عجیب بود. یه چیزی رو حس می کردم و به همین دلیل، شروع کردم به زدن حرکات تکنیکی. خلاصه، طول کشید تا دو زاری بیفته.
من وقتی بچه بودم، باید از خودم مراقبت می کردم. بابام زیاد دنبال وضعیتم نبود اما خب، کلی کار خوب هم در حقم انجام داد. اما مثل بقیه بابا ها نبود که بیاد سر تمرین و سر زمین مسابقه و این صحبت ها. بابام بیشتر ترجیح می داد که موسیقی یوگسلاویی گوش بده و آبجو کنارش باشه. بابام هیچ وقت به تماشای بازی ها نیومد و هیچ وقت توی تکالیف مدرسه کمکم نکرد. اما الان، باورم نمی شد! اون یارو واقعاً بابام بود! بابام اومده بود بازی ام رو ببینه. باورم نمی شد! انگار داشتم خواب می دیدم. شروع کردم به طرز خارق العاده ای فوتبال بازی کردن! لعنتی، بابام اونجاست! باورت می شه؟! می خواستم داد بزنم:" بابا من رو ببین! این حرکتی که الان می زنم رو نگاه کن! پسرت شگفت انگیزترین و فوق العاده ترین بازیکن تیم ـه!". معتقدم که اون لحظه، یکی از بزرگ ترین لحظه های زندگی من بود. واقعاً چنین اعتقادی دارم. این تجربه کاملاً جدیدی بود. بالاخره رفتم سمتش تا باهاش صحبت کنم. درست مثل اینکه انگار یه اتفاق عادی و طبیعی رخ داده. گفتم:" وضعیت چطوره؟ چه می کنی؟" و بابام گفت:" خوب بازی کردی زلاتان." یه مقدار عجیب بود. فکر کنم که یه مشکلی وجود داشت. من داروی اون شده بودم. بابام هر کاری که می کردم رو دنبال می کرد. بابام سر هر جلسه تمرینی می اومد و بازی من رو نگاه می کرد. امروزه، می تونید از بابام راجع به همه بازی هام سوال بپرسید. بابام به صورت ضبط شده اون رو داره! بابام همه مقاله ها راجع به من رو جمع می کرد. هر تیکه از روزنامه یا ... . تمام کفش ها، جام ها، جایزه بهترین فوتبالیست سوئد و ... همه رو داره! از همون روزی که بابام اومد سر تمرین، اون دیگه به عشق من و فوتبال من، زندگی می کرد. فکر می کنم همین موضوع باعث شد تا وضعیت سلامتش بهتر بشه. بابام وضعیت خیلی جالبی نداشت، تنها بود. به خاطر آبجو خوردن ها، عصبانیت هاش و حرف های بدی که راجع به مامان می زد سانیلا تمام ارتباطش رو با بابام قطع کرده بود. این موضوع، برای بابام خیلی سخت و سنگین بود. سانیلا، دختر دوست داشتنی اش بود و هست و خواهد بود. به خاطر همین، بابا به یه چیز جدید نیاز داشت و الان اون رو به دست آورده بود. ما هر روز صحبت می کردیم و همه این ها انگیزه جدیدی برای من بود. اما ما به دسته پایین تر سقوط کرده بودیم و من نمی دونستم که دقیقاً باید چیکار کنم. باید با مالمو تو دسته دوم هم بمونم؟ یا برم به یه تیم دیگه؟ اون روز ها باشگاه AIK یکی از باشگاه های بزرگ سوئد دنبال من بود. اما حقیقت داشت؟ من چیزی نمی دونستم. من اصلاً نمی دونستم چه گزینه جذابی توی بازار نقل و انتقالاتی هستم! من حتی یه بازیکن ثابت توی تیم اصلی مالمو هم نبودم. تازه 18 ساله ام شده بود. به خاطر همین باید یه قرارداد با تیم اصلی می بستم. اما این کار رو نکردم و همه چی روی هوا موند، خصوصاً بعد از اینکه رونالد آندرشون اخراج شد. وقتی همه در مورد من گله می کردن، این رونالد و دستیارش بودن که به من اعتقاد داشتن. اما اگه می موندم، بازی به من می رسید؟ نمی دونم. هم من، هم بابام هیچی نمی دونستیم. اما تو تمرینات پیش فصل، یه یارویی رو دیدم از ترینیداد و توباگو! بازیکن تستی بود و اومد پیش من و گفت:
+:"هی رفیق!"
-:"ها؟ چیه؟"
+:" اگه تا سه سال دیگه به بازیکن حرفه ای فوتبال تبدیل نشدی، تقصیر خودت ـه!"
-:" منظورت چیه؟"
+:" خودت شنیدی چی گفتم!"
یعنی راست می گفت؟ اگه هر کس دیگه ای این حرف رو می زد، خیلی سخت باورش می کردم. اما این یارو، به نظر می رسید که یه چیزایی می دونه، یعنی واقعاً من می تونستم به یه بازیکن حرفه ای فوتبال تبدیل بشم؟
این داستان ادامه دارد.....