اختصاصی طرفداری- آگوست 2013، کتاب "Red or Dead" به عنوان زندگی نامه بیل شنکلی و به قلم دیوید پیس منتشر شد. این کتاب 736 صفحه ای که کاندیدای جایزه گلد اسمیت در همان سال نیز شد، رویی دیگر از پدر لیورپول مدرن را به تصویر کشید؛ تصویری که جدا از اقتدار همیشگی بیل ویلیام شنکلی، شامل خوی انسانی و گاه شکننده مرد سخت کوش اسکاتلندی می شد.
دهم آگوست 1974، یک ماه پس از استعفای بیل شنکلی، لیورپول و لیدز یونایتد در جام خیریه با هم روبرو شدند. دیداری که چندان دوستانه پیش نرفت. کوین کیگان و بیلی برمنر به دلیل درگیری در این دیدار اخراج شدند. باب پیزلی برای اولین بار در آن بازی هدایت لیورپول را بر عهده داشت اما داستان آن بازی، داستان وداع تلخ بیل شنکلی با هوادارانی بود که روی سکوها یا داخل زمین به او التماس می کردند تا مربی باشگاه باقی بماند. در سمت دیگر، برایان کلاف نخستین بازی به عنوان سرمربی لیدزیونایتد را پشت سر می گذاشت. دوره معروف و عجیبی که تنها 44 روز به درازا انجامید. دیوید پیس، نویسنده کتاب معروف کلاف نیز بود؛ کتابِ یونایتد نفرین شده. او که متولد 1967 در یورکشایر غربی است، دانش آموخته پلی تکنیک منچستر است و مدتی در استانبول به تدریس درس انگلیسی پرداخته و تا این تاریخ 9 اثر به تالیف در آورده است.
خلاصه قسمت شش قسمت اول.:
- مگر مت بازبی استعفا داده است؟
- "تو بزدل نیستی عشق من!"
- از هیئت کوچکِ مدیران تا لعنت در اولدترافورد
- رسیدن به آن لیگِ بزرگ
- تنها گام برنداشتن روی نیمکتِ رختکن تیم بازنده در هیلزبرو
- ایستادن بر قله فوتبال انگلستان
روسای لیورپول که با وضعیت غم انگیزی در دسته دوم اسیر شده اند، به هادرزفیلد می روند تا با مربی این تیم به طور خصوصی دیدار کنند. بیل شنکلی گزینه پیشنهادی مت بازبی و سرمربی وقت انگلستان به تام ویلیامز رئیس باشگاه لیورپول به عنوان گزینه ای مناسب برای رهایی از منجلاب بود. آن ها خواسته خود را با سرمربی سرکش اسکاتلندی مطرح می کنند و در نهایت بیل شنکلی سرمربی قرمزها می شود. او همیشه آرزوی مربیگری در یک باشگاه بزرگ را داشت اما خیلی زود می فهمد که با یک استادیوم و زمین تمرین خرابه سر و کار دارد و هیئت مدیره ای فاقد بلندپروازی. او پیامی عمومی ارسال می کند و می گوید از تمام جوان های بومی استفاده خواهد کرد و درهای استادیوم به روی آن ها باز خواهد بود. لیورپول فصل را با بردی خوب در دسته دوم مقابل لیدز شروع می کند اما به سرعت شکست ها آغاز می شوند. هواداران، ارزش های شنکلی را زیر سوال می برند. او بازیکنانی جدید می خواهد اما هیئت مدیره پول لازم را به او نمی دهند. شنکلی به اولدترافورد می رود و به رفیق قدیمی، بازبی می گوید که قصد استعفا دارد. مربی وقت یونایتد او را از این کار باز می دارد و او را از پتانسیل های لیورپول مطمئن می کند. بیل شنکلی تغییراتی در تمرینات به وجود می آورد و تا نزدیکی های صعود به دسته اول پیش می رود اما در پایان فصل 61-60 باز هم سوم می شود.بیل شنکلی توجیح های هیئت مدیره را در مورد بدشانسی و احساس رضایت را نمی پذیرد. عضوی جدید به هیئت مدیره اضافه می شود و به او قول همکاری میدهد. می تواند مدافع و مهاجم رویاییاش سنت جان و یتس را بخرد. فصل جدید شروع خوب لیورپول را به همراه داشت اما در میانه های کار، تیم افت می کند. تیم با شکست چلسی در جام حذفی پیش روی می کند اما در بازی تکراری سوم به پرستون می بازد و حذف می شود. در ادامه قرمزها بهتر کار را ادامه می دهند و به عنوان قهرمان دسته دوم، مجوز حضور در دسته اول را می گیرند. مدیران لیورپول یکی از بازیکنان را بی اجازه به اورتون می فروشند و شنکلی تا نزدیکی استعفا پیش می رود اما باز هم مت بازبی او را مجاب به ادامه کار می کند. شروع متوسطی در دسته اول داشتند و دوباره صحبت های مردم علیه او آغاز شد اما پس از متوقف کردن یونایتدِ بازبی، تیم اوج می گیرد و هفته های متوالی برنده می شود تا اینکه زمستان سخت 1963 آغاز می شود و در عمده هفته های زمستان مسابقه ای انجام نمی شود. تیم پس از مدت ها شکست می خورد و در کشاکش جدول باقی می ماند. فصل نزدیکی آغاز شد. با یک کامبک رویایی تاتنهام را شکست دادند اما هفته بعد هفت گل در وایت هارت لین خوردند. شکست در جام حذفی مقابل لسترسیتی در هیلزبرو با درخشش بنکس، پرونده آن فصل تیم شنکلی را بست. مدیران لیورپول از وضعیت راضی بودند و قراردادی به شنکلی پیشنهاد کردند که به امضا رسید. لیورپول فصل را عالی آغاز کرد اما شکستی فاجعه بار در جام حذفی داشت. روزهای درخشان در لیگ ادامه پیدا کرد و لیورپول چند هفته به پایان توانست قهرمانی فصل 63-64 را به دست بیاورد.
فصل شانزدهم: بر فرازِ جهان
در آشپزخانه، بیل به بارقه های نور خورشید که از پنجره می گذشت نگاه می کرد. نور سفیدی که هرچه سر راه بود را خشک می کرد. ذهن بیل، پیش بارقه دیگری بود. نوری که بر جایگاه کاپ می تابید. آنجایی که دو کلمه روی بنری بزرگ نوشته شده بود. دو کلمه ای که با حروف بزرگ نوشته شده بود. قهرمانانِ شنکلی. در آشپزخانه، بیل لبخند می زد. از کنار پنجره فاصله گرفت و به روی صندلیش برگشت. به میز خیره بود. دسته ای از نامه ها و تلگراف ها را برابر خود می دید. برخی تشکر و برخی تبریک؛ تشکرِ هواداران و تبریکِ دوستانش. آن هایی که با آن ها همبازی بود، مردانی که رقیب او بودند، مربیانی که با هم همکار کرده یا رقیب بودند. نامه ها را ورق می زد، تلگراف ها را. کمی به عقب، کمی به جلو.
بیل روی یک تلگراف مکث کرد. یک پیام تشکر بود. پیامی تشکری از جکی میلبرن. جکی مربی اپسویچ بود. لیورپول دو بار در آن فصل با اپسویچ بازی کرده بود و هر دو بار پیروز شده بود. اپسویچ آن فصل را با رتبه بیست و دوم به پایان برد و سقوط کرد. دو سال پیش از آن، اپسویچ قهرمان انگلستان شده بود1. بیل، برگه تلگراف جکی میلبرن را به روی میز بازگرداند. دوباره سرش را به سمت پنجره برگرداند. خبری از آن بارقه سفید نبود و آفتاب رفته بود. باران شروع شده و چند قطره به میز رسیده بود. بیل بلند شد،
به سمت دیگر آشپزخانه رفت و در پشتی را باز کرد. به باغچه رفت. باران، شبیه دوش حمام می بارید. شروع به جمع کردن ملافه ها از بند رخت کرد. بارش سریعتر می شد. ملافه ها را جمع کرد و به سرعت به خانه بازگشت. در را پشت سرش بست. رخت ها در دستش بودند و از پنجره به باغچه خانه نگاه می کرد. باران می بارید. باران بر بند رختِ خالی می بارید. بند رختی که حالا بلااستفاده بود. به بیرون نگاه می کرد و می دانست که زمان بزرگترین پیروزی، زمانِ بزرگترین خطر هم هست. می دانست همه چیز به روزهای کاشتن مربوط است، بذر خوشبختی یا بذر بطالت. از ترانه سیراب و در شراب غرق می شود. که بذر می تواند بذر شکست باشد که زیر بارانی از تعریف رشد کند. مردانی مسحور می شوند، مردانی مسموم می شوند، مردانی کور می شوند؛ آن ها که چاله ای جای چشم خواهند داشت و پلک هایشان بخیه می شود. مردانی که کارشان تمام است و فراموش می شوند. از پنجره به باران نگاه کرد، بارانی که به شدت بر همه چیز می بارید.
در هتل، پس از جشن قهرمانی، جشن های قهرمانی بسیار، شام قهرمانی می خوردند. شام های قهرمانی بسیاری خورده بودند. تام ویلیامز و سیدنی ریکس بلند شدند. تام ویلیامز حالا رئیس باشگاه بود و سیدنی ریکس به عنوان مدیرعامل معرفی شده بود. گیلاس ها را بالا آوردند و به افتخار بیل شنکلی نوشیدند. تام ویلیامز گفت تمام موفقیت ما به خاطر این مرد است. تنها همین مَرد. بیل شنکلی بزرگترین مربی جهان است! بیل بلند شد، سرش را تکان داد و گفت نه نه نه! موفقیت لیورپول کاری یک نفره نبود. ما یک تیم، یک تیم سخت کوش بودیم. عملکردهای فردی جایی این بین نداشت. جایی برای ستاره ها نداشتیم. جایی برای سلبریتی ها و بازیکنان پر زرق و برق نداشتیم. کارگر بودیم2، تیمی از کارگر ها. تیمی از کارگر ها در زمین و تیمی از کارگرها خارج از زمین. هرکس در بخشی از کار بود و همه لزوم دقت در جزئی ترین مسائل را می دانستند. می دانستند که چیزهای کوچک به چیزهای مهم می انجامد. از رئیس باشگاه تا مسئول زمین. هر مرد چرخدنده ای از ماشین ما بود. تمام چرخدنده ها در کنار هم بی نقص کار کردند. در تمام تیم. هر مرد، با صد در صد توان پیش آمد و برای تیم کار کرد. پس تیم ما برنده شد، اینطور بود که لیورپول قهرمان شد. ما آن تیمی بودیم که به قهرمانی رسیدیم. ما قهرمانیم و همه ما عضوی از این تیم هستیم. به عنوان یک تیم قهرمان شدیم و همین درست است. اما در میان صدای باز کردن بطری ها، به هم خوردن گیلاس ها، خوش و بش ها و آواز خواندن ها، در بین شادی ها و تبریک ها؛ در میان آن حلقه های جشن، کسی به بیل گوش نمی داد. کسی نمی توانست درست صدای بیل شنکلی را بشنود.
کت به پیراهن، پیراهن به زیرپوش و زیر پوش به پوست چسبیده بود. پوست کش می آمد و ماهیچه ها به لرزش افتاده بودند. بیل چشم هایش را باز کرد و سعی کرد جایش را عوض کند. بدنش داشت می سوخت. عضلاتش کشیده می شد. نتوانست جابجا شود. در خود می سوخت. سعی کرد دست هایش را تکان دهد. دست هایش محکم دستگیره صندلی را گرفته بودند. رنگ از دستش رفته بود و سفیده شده بود. سعی داشت انگشت های دستش را باز کند. دست راستش را بالا آورد و در جیب سمت چپ کتش فرو کرد. دستش را بیرون آورد و به ساعتش نگاه کرد. ساعت روی مچ چپ بود. هواپیما تکان شدید دیگری خورد. بیل دوباره به سختی دستگیره صندلی را گرفت.
دوباره چشم هایش را بست. سعی کرد به فیلم ها فکر کند. به فیلم هایی که در مویرکرک 4 دیده بود. فیلم های آمریکایی. سعی کرد به بوکسورها فکر کند. نبردهایی که از رادیو شنیده بود. نبردهای آمریکایی. سعی کرد که به گنگسترها فکر کند. کتاب هایی که از کتابخانه به امانت گرفته بود. کتاب های آمریکایی. بیل سعی کرد به دلیلی فکر کند که آن ها به آمریکا پرواز کرده اند. تیم لیورپول برای اردوی پیش فصل به ایالات متحده رفته بود. به دلیل برگزاری تور فکر می کرد. اردویی که با آن مخالف بود. توری که آن ها را خسته می کرد. سفری که آن ها را ضعیف می کرد. بیل سعی کرد به دلیلی فکر کند که لیورپول در خانه نیست. دلیلی که در لیورپول، بلکپول یا گلاسکو نیست. هرجایی به جز هواپیما. در حالی که کت به پیراهن، پیراهن به زیرپوش و زیرپوش به پوست چسبیده بود. در ارتفاع سی هزار پایی بودند. بالای دریا. به سوی آمریکا پرواز می کردند.
در هتلی در نیویورک، بیل در لابی نشسته بود. سوئیشرت قرمز لیورپول را بر تن داشت. باب را دید که به سمت لابی می آمد. باب دور تا دور لابی را به دنبال او می گشت. بعد او را دید و گفت اینجایی. اینجایی رئیس! همه جا را دنبالت گشتم. باورت نمی شود چه چیزی پیدا کردم. این را پیدا کردم. من بار جک دمپسی3 را پیدا کردم. همین حوالی است رئیس. شاید آن مرد همین حالا آنجا باشد. بیل به ساعتش نگاه کرد. سرش را تکان داد و گفت دیوانه شده ای باب؟ ساعت یازده و نیم است. می روم که بخوابم. باب نگاهی به ساعتش انداخت، سرش را تکان داد و گفت ساعت یازده و نیم نیست. ساعت شش و نیم است رئیس. بیل دوباره به ساعتش نگاه کرد، سرش را تکان داد و گفت ساعت یازده و نیم است. باب گفت ساعت شش و نیم است رئیس. هنوز روز است. ساعت شش و نیم عصر است. بیل دوباره به ساعتش نگاه کرد، سرش را تکان داد و گفت ساعت یازده و نیم است باب. ساعت تو اشتباه می گوید. باب گفت اشتباهی می کنی رئیس. ساعت در انگلستان یازده و نیم است. اما اینجا شش و نیم است. بیل سرش را تکان داد و گفت اشتباه می کنی باب. سخت در اشتباهی. هیچ آمریکایی ای به من نمی گوید که ساعت چند است. من زمان را می دانم. الان ساعت یازده و نیم است باب، زمان خواب است. پس می رویم که بخوابیم. صبح زود می بینمت باب.
در کریدور هتل، بیل شنکلی هنوز سوئی شرت قرمز لیورپول را بر تن داشت. دسته ای کاغذ را با یک دست گرفته بود، برگه هایی از اسم ها و عدد ها. بیل، در اتاق باب را زد و منتظر ماند. بیل منتظر ماند. بیل دوباره به در کوبید. دوباره منتظر ماند. بعد در باز شد. بیل، باب را دید. باب چشم هایش را می مالید و لباس خواب پوشیده بود. بیل گفت چه اتفاقی افتاده باب؟ مریض شده ای؟ حالت خوب نیست؟ باب گفت نه رئیس. حالم خوب است. فقط خواب بودم. بیل گفت خدای من، خواب بودی؟ ساعت هشت صبح است. زمان صبحانه است باب. زمان تمرین با تیم است. تیمی که باید بازی کند باب. امروز بازی داریم. باب در حالی که لبخند می زد گفت یک دقیقه زمان می خواهم. فقط یک دقیقه.
در سولجر فیلد شیکاگو، بیل شنکلی به بازیکنان لیورپول نگاه نمی کرد. آن ها برای یک بازی دوستانه تمرین می کردند. شنکلی به استادیوم نگاه می کرد. بین آن ستون های رومی ایستاده بود. به سمت مسئول زمین رفت. گفت اینجا، زمین معروفی است. بسیار معروف. در مورد اینجا شنیده ام. شنیده ام که اینجا اولین جایی است که جک دمپسی با جین تونی5 در سال 1927 مبارزه کرد.
مسئول زمین گفت بله درست است. بیش از صد هزار نفر آن شب اینجا بودند. گلوریا سوانسون6 آمده بود. آل کاپون7 آمده بود. آستور ها وندربیلت ها7 آمده بودند. سیاستمداران و خانوادههایشان هم آمده بودند. بیل سرش را به تصدیق تکان داد و گفت می دانم می دانم. از رادیو گوش می دادم. هر راند آن مسابقه را یادم هست. هر ضربه و هر دفاع را. هر بار که کسی نقش بر زمین شد. اما رینگ دقیقا کجای زمین جا داده شده بود؟ مسئول زمین مرکز استادیوم رو نشان داد و گفت باید اینجا بوده باشد. بازیکنان لیورپول همانجا مشغول گرم کردن خود بودند. احتمالا رینگ را اینجا گذاشته بودند. بیل گفت مطمئنی؟ علاقه ای به حدس ها ندارم. مسئول زمین گفت بله. اطمینان دارم که رینگ در مرکز زمین بود. بیل سرش را برگرداند و به باب نگاه کرد. فریاد زد باب باب! بیا اینجا. یک توپ هم بیاور.
بیل کت و ژاکتش را در آورد و کمی آن طرف تر با فاصله از هم روی زمین گذاشت. بعد گفت باب بیا اینجا. بیا به سمت من. توپ را به سمت من بفرست. باب به بیل پاس داد. بیل توپ را کنترل کرد و به باب پاس داد. باب توپ را کنترل کرد و به بیل پاس داد. بیل توپ را کنترل کرد و شوت زد. به سمت کت و ژاکتش که مانند دروازه بودند شوت زد. و توپ از بین آن دو رد شد. بیل گل زده بود. بیل در سولجر فیلد شیکاگو گل زده بود. جایی که جک دمپسی با جین تونی مبارزه کرده بود.
بیل به ساعتش نگاه کرد. ساعتی که به دست چپ بسته شده بود. به ساعتی که زمان لیورپول را نشان می داد. کت و ژاکت را برداشت و آن ها را پوشید. به لیورپول بر می گشتند، به خانه.
در خانه، در اتاق، در سکوت شب، بیل شنکلی در صندلی اش نشسته بود و روزنامه می خواند. صفحه پشتی روزنامه اونینگ را آورد. صفحه ورزشی. استن کالیز9 از وولورهمپتون اخراج شده بود. کالیز با وولوز سال 1949 قهرمان جام حذفی شده بود. جوان ترین مربی ای بود که جام حذفی را برده بود. آن زمان تنها سی و دو سال داشت. سال 1954 با وولوز قهرمان انگلستان شده بود. سال های 1958 و 1959 هم قهرمان دسته اول شده بودند. کالیز سال 1960 هم قهرمان جام حذفی شده بود. آن فصل را با نایب قهرمانی لیگ به پایان برده بودند، با تنها یک امتیاز اختلاف با برنلی قهرمانی را از دست داده بودند. با دو امتیاز بیشتر دوگانه به دست آورده بودند. می توانست اولین دوگانه از سال 1897 باشد که استون ویلا موفق به کسب آن شده بود. استن کالیز سه لیگ و دو جام حذفی داشت. اما دیروز هیئت مدیره وولورهمپتون، او را اخراج کرد.
در سکوت شب، بیل به صفحه آخر اونینگ خیره بود. جایی که نتایج و جدول ها دیده می شد. به جدول دسته اول نگاه می کرد. راه زیادی تا مشخص شدن قهرمان مانده بود. شنبه دوازدهم سپتامبر 1964، لیورپول در رتبه هفدهم دسته اول انگلستان جا گرفته بود. فصل جدید آمده بود و قهرمان فصل قبل هفت بازی انجام داده بود. دو برد، یک مساوی و چهار شکست داشتند. در زمین بلکبرن و لیدز باختند و همینطور در زمین شفیلد ونزدی و لسترسیتی. دوباره به لستر باخته بودند. در سکوت شب، بیل برگه های روزنامه را رها کرد تا به زمین بریزند. رفت و سررسیدش را آورد. تقویمی که در آن زمان های بازی ها درج شده بود. به تاریخ بازی بعدی نگاه کرد. شنبه، نوزدهم سپتامبر 1964 اورتون به آنفیلد می آمد.
پس از سوت ها، همه آن سوت هایی که زده شد. بیل شنکلی کریدور را رد کرد و به رختکن رسید. در راه محکم بست و آن را قفل کرد. تک تک چهره ها را از نظر گذراند. سرها پایین، شانه های افتاده، گردن های کج، پشت های خمیده. بیل گفت سرتان را بالا بگیرد و به من نگاه کنید. به چشم های من نگاه کنید. همین حالا به من نگاه کنید. با شما هستم جنایتکار ها! شما یک مشت اوباش هستید. خجالت آورید، هر کدام از شما. با یک مشت بزدل طرفم. شما باعث شرم باشگاه و باعث ترس هواداران هستید. پول آن ها را می دزدید و رویای آن ها را می کُشید. جماعت دزد! یک مشت قاتلید. واقعا همین هستید. دزدها و قاتل ها. باید به زندان بروید. تک تک شما باید در زندان باشید. به آنجا تعلق داید. چون امروز مردی را دیدم که اشک می ریخت. مرد پا به سن گذاشته ای که در کاپ گریه می کرد. به خاطر شما گریه می کرد و نمی توانید او را سرزنش کنید. نمی توانید آن ها را سرزنش کنید. آن ها پول خود را برای دیدن شما خرج کردند. آن ها آن پول را به سختی به دست آورده بودند. آمدند که شما را ببینند. بازی ای را ببینند که اینطور باختید، چهار بر صفر باختید. چهار بر صفر در خانه باختید. چهار بر صفر در خانه به اورتون باختید. به تیم های دیگر نه، به اورتون باختید. من هم می توانم همین حالا گریه کنم. اگر تا این اندازه عصبانی نبودم، اگر تا این اندازه خشمگین نبودم.
به شما می گویم، اگر می خواهید باز هم برای لیورپول بازی کنید، بهتر است که بازی بعدی را پنج بر صفر ببرید. همینطور بهتر است دفعه بعدی که اورتون به آنفیلد آمد، آن ها را هم پنج بر صفر شکست دهید. در غیر این صورت دیگر برای لیورپول بازی نمی کنید. این را به تک تک شما می گویم. هرگز دوباره برای این باشگاه بازی نخواهید کرد. چون نمی توانم دیگر به شما نگاه کنم، دیگر نمی توانم شما را ببینم. به خاطر اینکه بابت شما شرمنده ام، شرمنده ام که مربی شما هستم. و هرگز در بدترین کابوس هایم فکر نمی کردم که چنین اتفاقی برایم رخ دهد. پس بیرون بروید. هنوز برخی از هواداران در استادیوم هستند. آن ها که برای حمایت از شما آمده اند. آن ها که دستمزد شما را امروز پرداخت کردهاند. بروید و با آن ها قدم بزنید. بروید و بشنوید که چه فکری در مورد شما دارند. بروید و بشنوید که چه احساسی بابت شکست چهار بر صفر در آنفیلد دارند. به خاطر اینکه چیزی که من می گویم حتی قابل قیاس با چیزی که آن ها می گویند نیست. پس بلند شوید و بیرون بروید. همین حالا. با آن ها قدم بزنید. به حرف هایشان گوش دهید. گوش کنید و در خاطر داشته باشید. آن آدم ها را به یاد داشته باشید.
فصل هفدهم: یک آسمان سرخ
یک شنبه بیستم سپتامبر 1964، لیورپول تیم بیست و یکم جدول بود. قهرمان انگلستان، تیم دوم از انتهای جدول فصل جدید بود. زیر سکوها، در کنار کفش ها، آن کفش های کثیف و آویزان، بیل شنکلی، باب پیزلی، روبن بنت، جو فگن و آلبرت شلی نشسته بودند. می دانست که فصل طولانی خواهد بود. بلند ترین فصل تاریخ باشگاه. فصلی دراز و خسته کننده. می دانستند که آمادهسازی آن ها برای این فصل بلند و خسته کننده ایدهآل نبوده است. آن چیزی نبود که می خواستند. بازیکنان فرسوده از اردوی آمریکا بازگشته بودند. بسیاری از آن ها حالا شناخته تر شده بودند و برای تیم های ملی خود بازی میکردند. بازی های بسیار بسیار زیادی انجام داده بودند. با مربیان متفاوتی تمرین کرده بودند. صداهای متفاوتی شنیده بودند. منحرف شده بودند، خسته شده بودند. خسته شده بودند، مصدوم شده بودند.
در بوتروم در کنار کفش های کثیف بازی، کفش های آویزان، آن ها می دانستند که برخی بازیکنان باید به تیم رزرو بروند. بازیکنانی نظیر آلان ایکورت و رونی موران. برخی از آن ها حاضر به این کار نشده بودند. بازیکنی مانند آلان ایکورت. آن ها می دانستند که برخی از بازیکنان باید از تیم رزرو، به تیم اصلی فراخوانده شوند. می دانستند که برخی از آن ها توانایی بازی در تیم اصلی را دارند. بازیکنانی مانند بابی گراهام، کریس لاولر، تامی اسمیت و گوردون والاس. همینطور می دانستند که برخی بازیکنان تیم رزرو، نمی توانند به راحتی به تیم اصلی برسند. مانند فیلیپ فرنز، آلان هیگنت، توماس لوری، ویلی مولینکس و جان سیلی. در بوتروم همه می دانستند که به بازیکنان جدیدی نیاز دارند. بازیکنانی مانند فیلیپ چیسنال10 از منچستر. بازیکنانی مانند جف استرانگ از آرسنال. می دانستند که به آزمون و خطا نیاز دارند. تغییرها، احتمال خطا هم داشتند. به ثبات رسیدن در این شرایط دشوار بود و سخت می شد از بازیکنان تازه به ترکیب آمده انتظار عملکردی با ثبات داشت. بالا و پایین هایی ممکن بود پیش بیاید، پیش از آن که به ثبات برسند. فصل طولانی بود، طولانی ترین فصل تاریخ باشگاه. شش نفر در بوتروم در کنار کفش های آویزان نشسته بودند و می دانستند افت و خیزهایی خواهند داشت. افت و خیزهای بسیار.
شنبه بیست و ششم سپتامبر 1964 یک هفته بعد از شکست سنگین برابر اروتون، استون ویلا به آنفیلد آمد. سی و هشت هزار و نهصد و چهل هوادار هم همینطور. دقیقه ششم بابی گراهام گل زد. دقیقت سی و ششم ایان کلگن گل زد. دقیقه پنجاه و ششم راجر هانت گل زد. دقیقه شصت و چهارم باز هم گراهام گل زد. دقیقه شصت و چهارم بابی گراهام هت تریک کرد. گراهام یک گل دیگر هم به ثمر رساند تا لیورپول پنج بر یک برنده شود. چهارشنبه هفتم اکتبر شفیلد یونایتد به آنفیلد آمد. سی و هفت هزار و هفتصد و چهل و پنج هوادار هم همینطور. دقیقه سی و یکم، هانت گل زد. دقیقه پنجاه و سوم هانت گل زد. دقیقه پنجاه و نهم گراهام گل زد. لیورپول سه بر یک شفیلد یونایتد را شکست داد. سه روز بعد لیورپول به اندروز رفت تا با بیرمنگام بازی کند. بازی بدون گل به پایان رسید. سه روز بعد لسترسیتی به آنفیلد آمد. چهل و دو هزار و پانصد و چهل و هشت نفر هم آمده بودند. لیورپول باز هم یک بر صفر به لستر باخت. چهار روز بعد وست هام به آنفیلد آمد. سی و شش هزار و بیست و نه هوادار هم همینطور. دقیقه هفدهم سنت جان گل زد. دقیقه بیست و هفتم هانت گل زد. لیورپول به تساوی دو بر دو رسید. یک هفته بعد به هارتونز بیرمنگام رفتند و سه بر صفر به وست بروم باختند. شنبه سی و یکم اکتبر 1964، منچستریونایتد به آنفیلد آمد. پنجاه و دو هزار و چهارصد دو هوادار هم آمده بودند. اما لیورپول دو بر صفر به یونایتد باخت. یونایتد صدرنشین بود. عصر آن روز لیورپول تیم هجدهم انگلستان بود.بیل شنکلی، باب پیزلی، روبن بنت، جو فگن و آلبرت شلی در بوتروم می دانستند که فصلی طولانی در پیش است. طولانی ترین فصل تاریخ باشگاه. فصل افت و خیزها.
سپتامبر 1964؛ بلژیک یک بر صفر هلندِ قبل از میشل و کرایوف را می برد. هر یازده بازیکن بلژیک از تیم سلطنتی اندرلخت بودند.
بیل شنکلی و باب پیزلی به ویمبلی رفتند. بیل شنکلی و با پیزلی به ویملبی رفتند تا بازی انگلستان و بلژیک را مشاهده کنند. دیدند که بلژیکی ها، انگلیسی ها را در زمین قلع و قمع کردند. می دانستند که انگلستان خوش شانس بوده که مقابل بلژیک به تساوی رسیده است. ترکیب بلژیک شامل هفت بازیکن تیم سلطنتی اندرلخت می شد11. هیلنز، کورنلیس، پلاسکی، پویس، جوریون، وربیست و ون هیمست. اندرلخت حریف بعدی لیورپول در مسابقات اروپایی بود. این اولین محک جدی تیم12 در مسابقات لیگ قهرمانان بود. دور رفت در آنفیلد برگزار می شد. بیل شنکلی و باب پیزلی نگران بودند. آن ها با نگرانی به بروکسل رفتند تا بازی اندرلخت را در لیگ بلژیک ببینند. اندرلخت، استاندارد لیژ را قلع و قمع کرد و چهار بر صفر در خانه رقیب دیرینه پیروز شد. بیل شنکلی و باب پیزلی دیگر نگران نبودند، آن ها حالا ترسیده بودند، وحشت زده بودند.
پس از اینکه به انگلستان بازگشتند، در ماشین نشسته و از فرودگاه خارج شدند. باب بلند بلند فکر می کرد. گفت فن هیمست مشکل اصلی است رئیس. خطری است که ما را تهدید می کند. نمی توانی ببینی که کجا ایستاده تا زمانی که بسیار دیر شده است. پشت مهاجم اصلی بای می کند و بازیکن خطرناکی است. او ران یتس را تهدید می کند. بیل شنکلی گفت حق با توست باب. به همین خاطر ران یتس به کمک زیادی نیاز دارد. اما دفاع نفر به نفر انجام می دهند و این می تواند یک ضعف باشد. اگه بتوانیم از آن استفاده کنیم. اگر بتوانیم آن ها را گیج و مغبون کنیم. اگر بتوانیم آنطور که لسترسیتی به ما کلک میزند، به آن ها کلک بزنیم آنگاه می توانیم برنده شویم. می توانیم برنده شویم. اما باید آن ها را فریب بدهیم. باید آن ها را گول بزنیم. کاری کنیم که به چشم های خود اعتماد نکنند. شک به جان آن ها بیندازیم. پس هر اتفاقی ممکن است باب، هر اتفاقی.
باب پیزلی موافق بود. گفت بله رئیس. اگر بتوانیم، اوه! اگر بتوانیم. بیل خندید و گفت می توانیم باب. همینجا بزن کنار. باب ماشین را متوقف کرد و بیل پیاده شد. باب دید که بیل به سمت یک فروشگاه ورزشی می رود. کمی بعد بیل از آن مغازه خارج شد، در حالی که یک سطل بزرگ در دست داشت که از چیزهایی پر شده بود. بیل سطل و محتویاتش را در صندوق عقب ماشین گذاشت و در صندوق را بست. سوار ماشین شد و به ساعتش نگاه کرد. گفت خانه را فراموش کن، مرا به آنفیلد ببر باب. باب شانه ای بالا انداخت و دور زد. به سمت استادیوم رفت و بیل شنکلی را در پارکینگ آنفیلد پیاده کرد.
پس از تمرین و استحمام، بازیکنان کت و شلوار پوشیده و در رختکن بودند. ران یتس و ایان سنت جان صدای قدم هایی را از کریدو شنیدند. قدم هایی سنگین، قدم هایی سریع. آن ها دیدند که در رختکن ناگهان باز شد و بیل شنکلی با سطلی بزرگ وارد شد. نگاهی به آن سمت انداخت و گفت لباس هایت را در بیار ران! یتس به سنت جان نگاه کرد. ران با تردید بلند شد و لباس هایش را در آورد. لخت در میانه رختکن ایستاده بود. بیل شنکلی پیراهنی را از روی میخی بر دیوار برداشت. یک پیراهن قرمز. دست داخل سطل برد و یک شورت ورزشی بیرون آورد. یک شورت قرمز. بیل شنکلی پیراهن و شورت قرمز را به ران یتس داد. این ها را بپوش پسر. ران یتس پیراهن و شورت قرمز را پوشید. ایان سنت جان ساک ورزشی اش را باز کرد و یک جفت جوراب قرمز در آورد. آن را به بیل شنکلی داد. شنکلی لبخند زد و گفت اوه بله. جوراب ها را هم به ران یتس داد. یتس جوراب ها را پوشید. جوراب های قرمز را پوشید. ران یتس در مرکز رختکن ایستاد. بیل شنکلی گفت حالا کفش ها. استوک هایت را بپوش و دنبال من بیا. ران یتس آن ها را هم پوشید و به دنبال شنکلی از رختکن خارج شد. از کریدور گذشتند و به زمین چمن آنفیلد پا گذاشتند. یتس روی چمن ایستاده بود. بیل شنکلی نگاهی به او انداخت. پیراهن، شورت و جوراب قرمز بر تن داشت. شنکلی دور تا دور او چرخید و دست زد. دست زد و خندید. گفت خدای من! تو فوق العاده شده ای پسر. ترسناک به نظر می آیی. عجب غول بزرگی. انگار که هفت فوت (2.13 متر) قد داشته باشی. تو زندگی را از اندرلختی ها می گیری. تو آن ها را تا سر حد مرگ می ترسانی پسر.
بیست و پنجم نوامبر 1964، اندرلخت به آنفیلد آمده بود. چهل و چهار هزار و پانصد و شصت هوادار هم آمده بودند. پیش از سوت شروع بازی، بیل شنکلی در رختکن دستش را روی زانوی گوردون میلن گذاشت و پای او را محکم فشار داد. گفت وقتی توپ دست ماست، تو مانند همیشه فوتبال بازی می کنی پسر. اما وقتی آن ها توپ را دارند، هرجا می روی که ون هیمست برود. هرکاری که بخواهد بکند، تو باید آنجا باشی. به دنبالش می روی و از کنارش تکان نمی خوری. هرجا برود، هرکار بکند؛ او را با یارگیری از بازی خارج می کنی. پیش از سوت شروع بازی، بیل شنکلی در رختکن دستش را روی زانوی تامی اسمیت گذاشت و آن را فشار داد. بیل به او گفت شماره پشت پیراهن را فراموش کن تامی. آن شماره ده را فراموش کن. امشب از تو می خواهم که پای راست ران باشی. تا هر توپی را برنده شوی و آن را به یک سرخ پوش در کناره ها بدهی تامی. به کلگن یا تامپسون. اما نمی خواهم که از خط میانه زمین رد شوی تامی. نه امشب، نه امشب.
پیش از شروع بازی، بازیکنان در رختکن به بیل شنکلی نگاه می کردند. بیل هم به آن ها نگاه می کرد. از لاورنس به لاولر، از لاولر به بیرن، از بیرن به میلن، از میلن تا یتس، از یتس تا استیونسون، از استیونسون تا کلگن، از کلگن به هانت، از هانت به سنت جان، از سنت جان به اسمیت و از اسمیت به تامسپون. از بازیکنی به بازیکن دیگر. یک سرخ پوش تا سرخ پوش بعدی. یازده بازیکن از سر تا پا قرمز پوشیده بودند. سراسر قرمز! بیل شنکلی سرش را تکان داد و لبخند زد. گفت می دانم پیتر و گوردون مقابل برخی از آن ها در ویمبلی بازی کرده اند. من و باب بازی آن ها در روز یکشنبه را هم دیدیم. به شما دروغ نمی گویم پسرها. آن ها چند بازیکن خوب دارند. بازیکنان ماهری که باید مقابلشان بایستیم. باید آماده باشیم. اما آن ها تیم خوبی نیستند، خود را گول نزنید. آن ها در لیگ ما نیستند پسرها. هرگز قهرمان انگلستان نبوده اند. نه در یک میلیون سال اخیر. و یک چیز دیگر: آن ها هرگز در جایی مانند آنفیلد بازی نکرده اند. چون جایی مانند آنفیلد وجود ندارد پسرها. هیچ جا چنین هوادارانی ندارند، هوادارانی مانند هواداران ما. آن ها آماده اند که امشب شما را ببینند پسرها. شما که قرمز پوشیده اید را ببینند. سراسر قرمز. و وقتی اندرلخت صدای غرش آن ها را بشنود و شما که سراسر قرمز پوشیده اید را ببیند؛ آنگاه بازیکنان آن ها با خود دعا می کنند که کاش یک دست پیراهن اضافه می داشتند. به خاطر اینکه شلوار خود را کثافت کرده اند پسرها. آن ها شلوار لعنتی خود را خراب می کنند پسرها.
ده دقیقه از بازی گذشته بود که لاورنس توپ را برای بیرن پرت کرد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. بیرن توپ را به تامپسون داد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. تامپسون توپ را به اسمیت سپرد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. اسمیت، هانت را صاحب توپ کرد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. هانت شوت زد و ژان ماری تراپنیرز توپ را دفع کرد. توپ به سنت جان رسید که قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. سنت جان گل زد. قرمزپوش ها پیش افتادند. دقیقه چهل و سوم سنت جان که سراسر قرمز پوشیده بود، توپ را از وربیست دزدید. توپ را به هانت سپرد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. و هانت گل زد. دقیقه پنجاهم بیرن پشت یک ضربه ایستگاهی در جناح چپ ایستاد. قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. توپ به یتس رسید که قرمز پوشیده بود، سراسر قرمز. یتس توپ را واد دروازه حریف کرد. لیورپول سه بر صفر اندرلخت را شکست داد. قرمز پوشیده بودند، سراسر قرمز.
بیل شنکلی در رختکن با تمام بازیکنان رقصید. با آن بازیکنان سراسر قرمزپوش. از یک سرخپوش تا سرخپوش بعدی. شانه آن ها را نوازش کرد و با آن ها دست داد. به هم لبخند می زدند، با هم می خندیدند. بعد گفت می دانید چه چیزی دیدم پسر ها؟ چه چیزی در کریدور دیدم؟ آقای هررا13 را دیدم. مربی اینترمیلان را. می دانید او به من چه گفت پسرها؟ گفت که تا پیش از فینال نمی خواهد با ما روبرو شود پسرها. فینال مسابقات اروپایی. این را شنیده ام پسرها. آقای هررا از اینتر این را به من گفته است. و می دانم چرا او این حرف را زده است پسرها. به خاطر این که در زمین به مانند آتش هستند. آتشی سرخ هستید پسرها. مانند غولی در آتش گیر افتاده هستید. به مانند هیولاها هستید. چون اندرلخت تیم بزرگی بود پسرها. اندرلخت یکی از بهترین تیم هایی بود که تاکنون دیده ام. اما آن ها را کنار زدید. مانند آتش آن ها را ترساندید. مانند آتشی سرخ که زبانه می کشد. هرکدام از شما پسرها، مانند گرمایِ سرخ یک انقلاب هستید. امشب اینطور بودید. اما این گرما، تازه ابتدای کار ماست پسرها. یک انقلاب سرخ در جریان است، انقلابی که پایانی بر آن نیست پسرها. انقلابی که به انتهای راه نمی رسد.
زمستان آمد و با خود برف و یخ را آورد. لیورپول به بلژیک سفر کرد و اندرلخت را در هیسل از مسابقات اروپایی حذف کرد. بعد به برنلی رفتند و آن ها را شکست دادند. در ادامه بلکبرن، ساندرلند، شفیلد ونزدی و بلکپول را شکست دادند. همینطور وست بروم را از جام حذفی حذف کردند. استوکپورت را هم حذف کردند. بولتون را نیز از پیش رو برداشتند. در برف و یخ، با کلن در مسابقات اروپایی به تساوی رسیدند. خارج از خانه، در آلمان. بعد با لسترسیتی در دور ششم جام حذفی مساوی کردند. چهارشنبه دهم مارس 1965، لسترسیتی به آنفیلد آمد. پنجاه و سه هزار و سیصد و بیست و چهار هوادار هم آمده بودند. آن ها در برف و یخ، بازی تکراری لیورپول و لسترسیتی را در دور ششم جام حذفی می دیدند. برنده به نیمه نهایی می رفت. لیورپول هرگز تا آن تاریخ جام حذفی را نبرده بود. می گفتند که لیورپول نفرین شده تا هرگز برنده این جام نشود. برخی می گفتند که لیورپول هرگز جام حذفی را نخواهد برد. دقیقه هفتاد و دوم یک ضربه آزاد به نفع لیورپول اعلام شد و لاولر پشت توپ ایستاد. توپ را برای یتس فرستاد. یتس توپ را به هانت داد و هانت توپ را وارد دروازه کرد. لیورپول یک بر صفر لستر را شکست داد.
یک هفته بعد کلن به آنفیلد آمد. چهل و هشت هزار و چهارصد و چهل و هشت هوادار هم همینطور. بازی از مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان برگزار می شد. جام دیگری که هرگز دست لیورپول به آن نرسیده بود. جامی که هرگز پیش از آن، لیورپول در آن بازی نکرده بود. بازی صفر صفر مساوی شد. باید بازی دیگری برگزار می کردند. بازی باید در زمینی بی طرف انجام می شد، در کشوری بی طرف. چهارشنبه بیست و چهارم مارس 1965 لیورپول و کلن در فاینورد هلند با هم روبرو شدند. نزدیک به پنجاه هزار هوادار آمده بودند که عمدتا آلمانی بودند. دقیقه بیست و دوم سنت جان گل زد. دقیقه سی و هفتم هانت گل زد. اما کارلهاینز تیلن برای کلن گل زد. دقایقی بعد هانس لوهر گل دیگری برای نماینده آلمان زد. پس از نود دقیقه، بازی دو بر دو به پایان رسید. پس از اینکه دو تیم دویست و هفتاد دقیقه با هم بازی کردند هنوز برنده مشخص نبود. اوقات تلف شده هم گل نداشت تا زمان کلی به سیصد دقیقه برسد. هنوز برنده مشخص نبود. کاپیتان های دو تیم به مرکز زمین رفتند. عکاس ها و خبرنگاران دور تا دور آن ها را گرفته بودند. کاپیتان ها در کنار داورها ایستاده بودند. داور دست در جیبش کرد و سکه ای در آورد. یک سمت آن قرمز14 و سمت دیگر سفید بود. یتس گفت که کدام سمت را می خواهد. یتس گفت قرمز را می خواهم. داور سکه را به هوا انداخت. سکه روی زمین، در گل و لای افتاد. اگر قرمز می آمد، لیورپول به نیمه نهایی لیگ قهرمانان می رسید. اگر سفید می آمد، کلن به آن مرحله می رفت. دوربین ها فلش می زدند. بازیکنان دو تیم و مربیان دو تیم در کنار نیمکت تیم ها جمع شده بودند و همه به آن سمت نگاه می کردند. همه با چشم های خود سکه را دنبال کردند. بازیکنان، مربیان، داورها و خبرنگاران. به تاریکی آسمان رفت و در گل و لای زمین فرود آمد. کاپیتان ها به زمین خیره بودند. سکه در گل و لای زمین، روی تیغه فرود آمده بود. داور آن را برداشت و دوباره به هوا پرت کرد. دوباره به تاریکی آسمان رفت، دوربین های فلش زدند، نیمکت ها با استرس دنبال کردند و منتظر ماندند. سکه به زمین افتاد. کاپیتان ها بار دیگر به زمین خیره شدند. ران یتس به هوا پرید. دوباره پرید. به آسمان تیره می پرید. سراسر قرمز پوشیده بود. بازیکنان و کادر باشگاه لیورپول در دور تا دور زمین می دویدند. به دنبال ران یتس می دویدند. ران یتس دستش را بالا آورده بود. همه قرمز پوشیده بودند. اما بیل شنکلی ندوید. از نیمکت بلند شد و به آهستگی به سمت مربی کلن15 رفت. با او دست داد و گفت انگار هیچ راه دیگری برای اتمام این بازی پیدا نمی شد. راهی برای بردن نبود. نه، مگر سکه برنده را تعیین می کرد. باید بگویم که امشب تیم شما بهتر بود آقا.
سه روز بعد از حذف کلن از مسابقات اروپایی، لیورپول به بیرمنگام رفت. شصت و هفت هزار و ششصد و هشتاد و شش هودار هم آمده بودند؛ برخی لیورپولی و برخی لندنی بودند. آمده بودند که بازی لیورپول-چلسی را در نیمه نهایی جام حذفی ببینند. پیش از سوت شروع بازی، در رختکن لیورپول در ویلاپارک، بیل شنکلی بروشوری از جیبش در آود. بروشور فینال جام حذفی بود. بروشوری که توسط باشگاه چلسی پرینت شده بود. آن را به همه نشان داد. چلسی خود را فینالیست معرفی می کرد. بیل شنکلی گفت لندنیها فکر می کنند که بازی را برده اند. فکر می کنند که کار تمام شده است. فکر می کند که ما خسته ایم و از همین حالا شکست خورده ایم. فکر می کنند که ما را برده اند و به ویمبلی رسیده اند. به خاطر اینکه لندنی ها مغرور و احمقند. آن ها هیچ نمی دانند. چیزی در مورد باشگاه لیورپول نمی دانند. نمی دانند که ما هیچوقت خسته یا از پیش باخته نخواهیم بود. نه ما و نه هواداران ما. هرگز. ما هرگز شکست نمی خوریم!
شنبه بیست و هفتم مارس 1965 در ویلاپارک، هواداران لیورپول سکوها را خالی نگذاشته بودند. آن ها ابدا خسته نبودند. سرود می خواندند و می غریدند. در زمین، بازیکنان لیورپول صدا و غرش آن ها را می شنیدند. بازیکنان لیورپول دیگر خالی از انرژی، دیگر خسته نبودند. چه از نظر روحی و چه از نظر فیزیکی. آن ها حمله می کردند و حمله می کردند، دفاع می کردند و دفاع می کردند، می دویدند و می دویدند. بازیکنان چلسی تنها می ایستادند و نگاه می کردند. نگاه می کردند و منتظر می ماندند. منتظر بودند تا بازیکنان لیورپول خالی از انرژی شوند. کم بیاورند و خسته شوند. خسته شوند و شکست بخورند. اما بازیکنان لیورپول حمله می کردند و حمله می کردند، دفاع می کردند و دفاع می کردند. ده دقیقه گذشت، بیست دقیقه، سی و چهل و پنجاه دقیقه اما هنوز بازیکنان لیورپول می دویدند. دقیقه شصتم استیونسون، تامپسون را دید و توپ را برای او سانتر کرد. تامسپون به طور ناگهانی توپ را از بین برت مورای و ماروین هینتون عبور داد و بعد شوت زد. توپ وارد دروازه شد. هواداران لیورپول می غریدند. باز هم بازیکنان لیورپول می دویدند و می دویدند. حمله می کردند و حمله می کردند. دفاع می کردند و دفاع می کردند. دقیقه هشتادم بود که ران هریس، سنت جان را در محوطه جریمه متوقف کرد. داور به نشانه پنالتی در سوت خود دمید. استیونسون توپ را گرفت، در نقطه پنالتی کاشت و دورکش کرد. او شوت زد و توپ وارد دروازه شد. لیورپول دو بر صفر چلسی را شکست داد. بازیکنان لیورپول کم نیاورده بودند. آن ها خسته نشده بودند. آن ها خوب بازی کردند و برنده شدند. هواداران لیورپول می خواندند: ای-آی-آدیو، می رویم که جام را برنده شویم.
پس از سوت پایان، تامی دوهرتی مربی چلسی به نزد بیل شنکلی آمد و با او دست داد. گفت درک نمی کنم بیل. بازی سختی در وسط هفته داشتید. اما بازیکنان آماده و سرحال بودند. شما با اختلاف تیم بهتر میدان بودید. به شما تبریک می گویم. بیل شنکلی لبخند زد و گفت ممنونم. بروشور را از جیبش درآورد و آن را به تامی دوهرتی داد. دوهررتی نگاهی به بروشور کرد. سرش را تکان داد و گفت این دیگر چیست بیل؟ این دیگر چه مزخرفی است؟ بیل گفت یک سوغاتی برای تو است. چیزی برای اینکه یادت نرود. یک سوغاتی از فینال جام حذفی.
پاورقی ها:
- الف رمزی اپسویچ را به قهرمانی رسانده بود. او سال 63 از اپسویچ جدا شد و به هدایت تیم ملی انگلستان منصوب شد. جکی، جانشین ناموفق الف بود.
- کارگر زاده و بزرگ شده بود و اندیشه های سوسیالیستی داست.
- بوکسور معروف آمریکایی. حتی یک ماهی به این اسم داریم که به خاطر روحیه سرسخت و جنگده اش، به این اسم مفتخر شده است! دمپسی که قهرمان بوکس حرفه ای در سال های دهه بیست بود، بین دهه پنجاه تا هفتاد رستوران و بار معروفی در نیویورک داشت.
- شهر کوچکی در نزدیکی گلنباک. گلنباک زادگاه بیل و روستایی برای سکنی گزیدن کارگران معدن بود.
- سال های 22 تا 26 دمپسی انگشتر بهترین بوکسور سنگین وزن را داشت و 26 تا 28 تونی صاحب آن بود. اما دو دیدار آن ها که انتهای راه هر دو در سال 1928 بود را تونی برد. بازی دوم، هر دوی آن ها بازنشست شدند.
- بازیکن زن آمریکایی فیلم بلوار سانست.
- جنایت کار بزرگ آمریکایی.
- بزرگترین و ثروتمند ترین خانواده ای آمریکایی آن زمان.
- کالیز، تمام دوره بازی خود را هم در وولوز سپری کرده بود. مجسمه او بیرون استادیوم مولینکس، یادآور بهترین روزهای تاریخ آن باشگاه است. وولوز بعد و قبل از کالیز هرگز لیگ را نبرد و از طرفی تنها دو جام حذفی پیش از او به دست آورده بود و پس از کالیز، حتی آن جام را هم به دست نیاورد.
- آخرین بازیکنی که مستقیم بین دو باشگاه جابجا شد.
- سپتامبر 1964 یعنی همان روزها، بلژیک یک بر صفر هلند را شکست داد. هر 11 بازیکن تیم ملی بلژیک بازیکنان تیم اندرلخت بودند.
- لیورپول در دور اول مقدماتی رفت و برگشت 11 بر 1 تیم KR ایسلند را برده بود.
- هلنیو هررا چند ماه پیش از آن با پیروزی برابر رئال مادرید، نخستین قهرمانی اروپا را برای اینتر به دست آورده بود. او همینطور تا آنجا 4 بار لالیگا را با اتلتیکو مادرید و بارسلونا و یک بار کالچیو را با اینتر فتح کرده بود و دو بار دیگر هم فتح کرد.
- سکه های مخصوص قمار.
- گئورگ کنوپفله. سابقه مربیگری در بایرن مونیخ و هامبورگ را هم دارد. همینطور 23 بازی ملی بین سال های 1928 تا 1933 داشت.