طرفداری- همواره نظرسنجی های زیادی برگزار شده تا برترین بازیکن تاریخ انتخاب شود. گاهی لیونل مسی انتخاب می شود گاهی پله، یک بار زینالدین زیدان رتبه اول را می رباید گاهی هم دیگو مارادونا. هرگز نشده یک عقیده فراگیر شود. وقتی از پله سوال کردند آیا نیمار می تواند جانشینت باشد، ضمن تعریف و تمجید از نیمار، پاسخی عجیب از پله شنیده شد «کسی را با من مقایسه نکنید». یا وقتی از لیونل مسی به عنوان برترین بازیکن تاریخ فوتبال صحبت شد طوری سکوت کرد که انگار سایه سنگین مردم آرژانتین که مارادونا را فریاد می کشند روی دوشش سنگینی کرده باشد. یا وقتی از زینالدین زیدان پرسیدند آیا برترین بازیکن تاریخ هستی پاسخی داد که شوکه کننده بود «سوپرایزم کردید اما بگویید آیا در فرانسه نفر اول هستم؟» . و از دیگو مارادونا وقتی همین سوال را پرسیدند پاسخی شنیده شد که گویی فوتبال یک زندگیست. پاسخ مارادونا یک جمله ساده بود «مادرم میگوید دیگو تو بهترینی».
بیایید برگردیم به کمی دورتر. به روزی که دیگومارادونا به کوبا اعزام شد. پزشکِ مارادونا در شبکه «لیبرو رد» اعلام کرد «او باید هر چه زودتر بستری شود، امکان مرگِ مارادونا وجود دارد». همین جمله کافی بود تا از سراسر جهان به کوبا یورش ببرند. باندهای هواپیمایی شبانه از هاوانا تا خوزه مارتی اجازه فرود دادند. بوئینس آیرس ملتهب ترین شهرِ جهان شده بود، زن و مرد با شمعی در دست به خیابان آمده بودند و اشک میریختند، رییس جمهورِ آرژانتین هم خیال خواب نداشت. آنطرفتر کسی جلودارِ ناپل نبود، دیوانگانِ ناپلی سوگواری را از کوچه ها تا خیابان سن گنارو شروع کرده بودند. به طوری که مادرانِ ناپلی بر صورتِ فرزندانشان و حتی سگ هایشان هم ماسک مارادونا را گذاشته بودند و به خیابان ها آمده بودند. نشان به آن نشان که سالها بعد شهردارِ ناپل می گفت:
با دیگو فقر و گرسنگی هم قابلِ تحمل بود.خانه ای که او در آن زندگی می کرد را مردمانِ شهر خریده اند با آن امید کـه روزی «مسیحشان» برگردد. بله جلوی خانه اش را سالهاست گل باران می کنند.
سزار لوییس منوتی همانی بود که فلسفه برد را در امریکای جنوبی برپا کرده بود. سزار منوتی در جولای 1997 در مصاحبه ای گفت: ترجیح می دادم برهنه در تمرینات سیگار بکشم و دیگو را نـگاه کنم. روزی دو جعبه سیگار می کشیدم و تصمیم داشتم بعد از قهرمانی سیگار را ترک کنم. من آرژانتین را با فلسفه قهرمانِ جهان کردم امـا فلسفه ای بزرگتر بوجود آمده بود که بزرگ تر از فوتبال بود. شما درک نمی کنید. الان سالها گذشته و روزی 3 یا 4 جعبه سیگار می کشم و مطمئن شده ام هیچ فلسفه ای برای آموختن به دیگو در فوتبال وجود نداشت. فلسفه و روح فوتبال کوچکتر از «مارادونا» بود. او تکرار نمی شود. مارادونا همتا ندارد. شما نمی فهمید.
درک صحبت های سزار منوتی با یک خاطره راحت تر است. این جمله را بخوانید: «تو فقط یک بچه ی چاقی، در بازی خواهی فهمید که حتی اجازه نمی دهم شوتی به دروازه ام بزنی، تو یک بُشکه ی چاق و قدکوتاهی». این جمله های «هوگو گاتی» گلرِ سرخپوست و سرسخت تیم ملی آرژانتین و کاپیتانِ آن روزهای بوکاجونیورز بوده که خطاب به یکی از استعدادهای ظهورکرده آرژانتین و باشگاه «آرژانتین جونیورز» به نامِ دیگو آرماندو مارادونا قبل از بازی می گوید. خلاصه اش کنم، آخرِ بازی شده بود و بازی تمام شده بود. هوگو گاتی با دست به سینه مارادونا می کوبید و بازیکنانِ هردو تیم مارادونای نوزده ساله را از ورزشگاه بیرون می بردند. آرژانتین جونیورز با نتیجه 5-3 بوکاجونیورز قدرتمند را شکست داده بود و چهار گل را به تنهایی دیگو مارادونا زده بود.
در ناپل و بوئینس دیگو چهره ای مقدس بود، آنقدر مقدس که فروشندگان دوره گرد و مغازه داران عکس های دیگو را با زمینه ی «مریم مقدس» میفروختند، در ردای قدیسین. تابوت هایی می فروختند که نعش باشگاه های شمالی ایتالیا در آنها آرمیده بود. ظروف و بطری هایی می فروختند که از اشک های برلوسکونی آمیخته شده بود. هرگز ناپل فاتحِ ایتالیا نشده بود اما به میمنت وجودِ قدیس جنوبی های ایتالیا توانسته بودند شمالی های سپید را شکست دهند، توانسته بودند به عمری تحقیر فریاد بزنند و دیوانه وار چندین شب را در خیابان پایکوبی کنند. هرگل دیگو یک فریاد بود، یک انتقام از تاریخ بود، یک معجزه بود. مردم میلان از بانی ماجرا «نفرت» داشتند. از مردی که بانی شکوهِ فقرایی شده بود که حد و حدود را دیگر نمی شناختند. به طوری که میلانی های افراطی با بنری بزرگ میخِ جنگ را کوباندند. تصویری زشت از دیگو که زیرش نوشته شده بود «ژامبون کریسمس» .
گمان می کنم شنیده باشید که شعار مردمِ کوبا «یا وطن یا مرگ» بود ولی آن شب مردمِ کوبا یک فریاد میشنیدند: «یا دیگو یا مرگ». شوخی نبود پسرکِ موفرفری کوتاه قد داشت میمرد. رهبرِ کوبا از شبکه رادیویی و تلوزیونی از مردم می خواهد که به کوبا نیایند. دیگو بیهوش روی تخت بود، دستگاه تنفسی به آن نفس های تمام نشدنی اش نفس میداد. نیمه های شب تشنج کرد، آن قلب نزد و لحظاتی بعد «جان داد». دکترها به بغل برش گرداندند تا این مرحله از جان دادن را سپری کند، خونابه ریخت. آزمایشات در بیهوشی پشتِ هم انجام میشد. دکترها هم بالای سرِ دیگو قرار نداشتند. دیگو دقایقی در کما رفت. خبرها از خودکشی و سوگواری به کوبا و بوئینس رسیده بود، خانواده ناپلی هم که جلوی خانه شان دیواری از تابلوهای مارادونا با شاخه های گل داشتند خودکشی کردند. شوخی نبود بعد از اون همه دریبلهایی که با «شانه و پاشنه» زده بود آخر یکی جلوی دیگـو قد علم کرده بود، یکی که برای اولین و آخرین بار میخواست از دیگو بهتر باشد، یکی که میخواست دریبل ها و جانش را با هم بگیرد. نعشِ دیگو اما طاقت نیاورد. در همان کمپی که گاندی و چگوارا را بلعیده بود «ماراکوکا» به پا خواست و دوباره بازگشت و آرژانتین را به جام جهانی برد، و در همان ابتدا نفرین برانگیزهای قدرتمند که باور نمیکردند «شارلاتان» بازگشته این بار با «افتضاح دوپینگ» مقابل دیگـو مارادونا به صف شدند. اما دیگو قلبِ خود را گشوده بود و با شورشی پرغرور که از مرزها گذشته بود از وسط زمین دستِ آن زن بلوند را گرفته بود و با خنده به سمتِ اتاقکی میرفت که گویی زیرش نوشته بود: «مرگـ بر مسیح»
امروز که دیگو مارادونا را می بینید به بالای سقف ماشین می رود و همانند یک کودک پا به زمین می کوباند و پیراهن از تن در می آورد خنده دار نیست، توهین ندارد، تمسخر ندارد. یک روزهایی دیگومارادونا همراه با ناپل به فوتبال سیلی زده بود. بگذارید این گونه بگویم. معدود اشخاصی هستند که از گریستنِ مارادونا چیزی در خاطر داشته باشند. مارادونا تعریف می کرد در تمام زندگی سه بار احساس کرده ام که فوتبال ارزشی ندارد. بارِ اول روزی بود که آن لعنتی ها برایم توطئه ساختند تا نابودم کنند. فکر می کردند با این کار آرژانتین با مارادونا نابود می شود. بارِ دوم روزی بود که در اردوی آرژانتین بودم، دخترم زنگ زده بود که مریض است و با گریه از من می خواست که به پیشش بروم و به آغوشش بگیرم. التماس های دخترم و مریضی سختش برایم غیرقابل تحمل بود، کنترلم را از دست داده بودم، تلفن را قطع کردم و تصمیم گرفتم برگردم تا دخترم را بغل کنم. به خودم که آمدم دیدم هواداران و بازیکنان نگاهم می کنند. نه نمی توانستم آرژانتین را تنها بگذارم. و بارِ آخر شبی بود که به من گفتند: دیگو میدانی گابریل شـب ها از درد جایش را خیس می کند و شاید پزشکان پای راستش را قطع کنند. آن شب احساس می کردم که باید در کوبا می مردم»
بعد از سالها هنوز سوال میشود آیا ناپل به دیگو وفادار ماند؟ حقیقت آن است هنگامی که دیگو اعلام کرد میخواهم از ناپل بروم، گروهی از افراطی های ناپلی به خانه ی یورش بردند و عروسک های «مومی تیغدار» از پنجره به خانه اش پرتاب کردند. باور کردنی نبود؛ «قدیسِ دیروزی» دیگر زندانی مردمی شده بود که زمانی او را میپرستیدند؛ شده بود اسیری در زندانِ مافیا. همه چی زود اتفاق افتاد؛ از شمال ایتالیا تا ملت هایی که آرزوی این را داشتند که «سرِ دیگو» را در بشقاب ببینند اتفاق افتاده بود؛ دیگو مارادونا به یکباره تبدیل شده بود به «دیگو ماراکوکا»؛ مجرمی که میخواست قهرمان باشد، بیماری که با دریبل هایش جنون را به فوتبال کشانده بود، معتادی که از فوتبال بزرگتر بود دیگر فریاد میکشید «خاکسترهای اغوا کننده را میبلعم»؛ آه مارادونای افسانه ای . مسیحی که جنوبی های نفرین شده ناپل را به رستگاری رسانده بود، خدایی که انتقام جزایر «لاس مالویناس» را از انگلستان در زمین مسابقه گرفته بود، خدایی که با دستِ نامرئی و با پایی معجزه آسا دوگل به انگلستان زده بود، حالا شده بود ماراکوکا، حالا شده بود یک شارلاتان، حالا شده بود کوکایینی.
همواره اعتقاد داشته ام برای تمجید از یک ستاره نیازی نیست دیگران نقد شوند، چنین دیدگاه های افراط پسندانه ای را نمی پسندم. اما دیگو مارادونا متفاوت بود، نشان به آن نشان که با علم بر اینکه می دانست دست ندادن با هاولانژ در مراسم اهدای جام 86 چه تاوان هایی دارد باز هم از اصول خود دست نکشید، دیگو حتی می توانست برای رهایی از ادگاردو کودسال، همانند پله کراواتِ مزین به پرچم امریکا را بزند، حتی می توانست همانند خیلی از ستاره ها در مقابل با قدرتمندان لبخندهای دیپلماتیک بر لب داشته باشد، اما خب او دیگو مارادونا بود، فرق داشت. همانی که وقتی خبر محرومیتش به بیرون درز کرد مارسلو مورااروهو، خبرنگار آرژانتینی بی بی سی از خودکشی دسته جمعی 500 بنگلادشی در شب اعلام خبر محرومیت مارادونا خبر داد.
اگر در فوتبال امروزی به دنبال برترین بازیکن تاریخ می گردید، اگر بازیکن های امروزی را ناجی می پندارید، اگر سرتان درد می کند برای اسطوره سازی، اگر به دنبال اخلاق ورزشی می گردید، راه را اشتباه آمده اید. زندگی مارادونا شبیه به زندگی قماربازان است، پایانی تلخ و طوفانی. دیگو عاشقانه آرامی بود که در روح فوتبال دمیده شد، همانی که در لابه لای رسوایی و شکوه همواره فریاد می کشید: «من ال دیه گو از فقیرنشین ویلافیوریتو بلند شدم و بر بام دنیا فرود آمدم، اما خودم را گم نکردم». شاید هم سزار منوتی راست می گفت: مارادونا همتا ندارد، ما درک نمی کنیم، ما نمی فهمیم.