طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این بازیکن در خصوص دوران حضورش در فوتبال پایه صحبت کرد. زلاتان که با اصرار پدرش به مالمو رفت، در این قسمت برای راه یافتن به ترکیب بزرگسالان این تیم دچار مشکل شده است. در ادامه، سرگذشت زلاتان ابراهیموویچ، برای رسیدن به ترکیب اصلی مالمو را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (6)؛ "من نمی خواهم بزرگترین دلقک مدرسه باشم!"
دبیرستان رو در بورگسکولان شروع کردم. برنامه تحصیلی اجتماعی با تمرکز ویژه بر روی فوتبال. به اتفاقات بزرگ امید داشتم. همه چیز الان می تونست متفاوت پیش بره، اما تمام این قضیه یه شوک بود. یه سری بچه که حومه شهر لیمهامن زندگی می کردن، تو جمع ما بودن. اما الان، چند تا دختر هم به اونا اضافه شده بود. همه جور آدمی بود، از اونا که لباس های مد روز می پوشن و یه گوشه می ایستن و سیگار می کشن. من با گرمکن های آدیداس و نایک و لباس های تمرینی تو مدرسه می چرخیدم. با خودم فکر می کردم این خفن ترین تیپ ممکنه. چیزی که متوجهش نشده بودم، این بود که تو کل رزنگارد اسم من پیچیده بود. انگار که یه بیلبورد زده باشن! مثل این می موند که هنوز اون معلم ویژه، دنبال من بود. در بورگسکولان، بچه ها ژاکت های رالف لائورن می پوشیدن، کفش های تیمبرلند و پیراهن های یقه دار. متوجه شدم که فوراً باید یه حرکتی بزنم. دختر های خیلی خوبی تو مدرسه بود و نمی شد کسی با تیپ خونه های سازمانی و این چیزا بره سمت ــشون و با اونا حرف بزنه. راجع به این قضیه با بابام صحبت کردم و به یه تفاهم رسیدیم. اون روز ها ما یه کمک هزینه تحصیلی از دولت دریافت می کردیم. برای یه ماه، چیزی حدود 795 کرون می دادن. مشخصه که بابام مسئول نگه داری این پول بود، چون اون سرپرست من محسوب می شد. اما من از یه راه دیگه وارد شدم:" من نمی تونم بزرگترین دلقک مدرسه باشم!" به یه شکلی، بابام قبول کرد. پول کمک هزینه تحصیلی با حساب بانکی و یه کارت عابر بانک که عکس درخت روش بود، به من رسید. بیستم هر ماه، دولت پول رو واریز می کرد. خیلی از رفیقام ساعت 11:59 دقیقه، پیش عابر بانک می ایستادن تا سریع پول رو بگیرن. شب قبلش، فقط تو صبر کردن خلاصه می شد. یعنی الان نیمه شب محسوب میشه؟ ده، نه، هشت ... اما من یکم آروم تر بودم. اما صبح روز بعد، قطعاً پول رو می گرفتم و می رفتم یه جفت شلوار جین مارک دیویس می خریدم. ارزون ترین مارک بود. 299 کرون هزینه ــشون می شد و بعد از اون، می رفتم چندتا پولوشرت می خریدم. سه تا به ازای 99 کرون. چند تا استایل مختلف رو امتحان می کردم اما هیچ کدوم قشنگ نمی شد. ظاهر من هنوز تو رزنگارد مثل بیلبورد می موند. من تمام عمرم کوچیک بودم، اما تو اون تابستون رشد چشم گیری داشتم. در عرض فقط چند ماه، پنج اینچ (12.7 سانتی متر) رشد کردم. فکر کنم اون موقع خیلی دراز و باریک به نظر می اومدم. هنوز به کار های شرورانه ام ادامه می دادم. بهشون نیاز داشتم. به خاطر همین، موزیک پلیر یه یارویی رو قاپیدم. توی مدرسه، قفسه های قفلی داشتیم. رمز اونا ترکیبی بود و منم از طریق یه رابط، رمزی یکی از بچه های مدرسه رو فهمیدم. وقتی طرف اونجا نبود، رفتم سراغ قفسه اش و پنج تا به راست، سه تا به چپ و قفسه باز شد. موزیک پلیرش رو برداشتم و رفتم. احساس خوبی داشتم ولی البته، این کافی نبود. من هنوز چیز زیادی برای نشون دادن نداشتم. من هنوزم یه بچه بودم که از خونه های سازمانی اومده. رفیق من باهوش تر بود. با یه دختری که خانواده خیلی شیکی داشت دوست شد و بعد از طریق اون، با برداره ارتباط برقرار کرد. با همین ترفند، لباس های برادره رو قرض می گرفت. ترفند واقعاً خوبی بود، حتی اگه برای یه مدت زمان کوتاه جواب می داد. ما هایی که بچه های خونه سازمانی بودیم، هیچ وقت نتونستیم تو جمع اونا بریم. ما متفاوت بودیم. اما با این وجود، این رفیق ما دست بر نمی داشت. ولی من... من به فوتبالم ادامه می دادم. اما حتی فوتبال هم خوب پیش نمی رفت. من با تیمی بازی می کردم که بازیکناش یه سال از من بزرگ تر بودن. این خودش یه دستاورد محسوب می شه، ما واقعاً تیم خوبی بودیم. تو رده سنی خودمون، یکی از بهترین گنگ های کشور بودیم اما مشکل اینجا بود که من، نیمکت نشین بودم!
این تصمیم «اوکه کالنبرگ» بود. البته که مربی می تونه هر کی رو که دلش می خواد رو نیمکت بذاره. اما بعید می دونم مورد من، فقط به فوتبال خلاصه می شد. اکثر اوقات، وقتی رفتم تو زمین تونستم گل بزنم. واقعاً بد نبودم. اما اون ها فکر می کردن که من تو بعضی از مسائل اشتباه می کنم. مردم می گفتن من به اندازه کافی در خدمت تیم نیستم. به تیم کمک نمی کنم. "دریبل زدن های تو، باعث نمیشه جریان بازی رو به جلو حرکت کنه!" هزار بار این جمله رو شنیدم. من خیلی تو زمین صحبت می کردم و سر هم تیمی هام فریاد می کشیدم. حتی بعضی وقت ها با تماشاچی ها هم بحث می کردم. چیز جدی ای نبود ولی من استایل مخصوص خودم رو دارم. من یه بازیکن متفاوت بودم، کسی که می تونه تو لحظه ای از ثانیه عصبی بشه. من واقعاً متعلق به مالمو نبودم؛ این دیدگاه اکثر آدم هاست. مسابقات قهرمانی جوانان سوئد رو یادم میاد. تیم ما رسیده بود به فینال و این مسئله، خیلی مهم بود. اما «اوکه کالنبرگ» من رو توی تیم قرار نداد هیچ، که نیمکت نشین هم نبودم! مربی برگشت به همه گفت:" زلاتان مصدومه". من اصلاً نمی فهمیدم این چی میگه؟ اصلاً راجع به چی داره صحبت می کنه؟ یعنی چی من مصدومم؟! بهش گفتم:" راجع به چی داری صحبت می کنی؟ چطور می تونی همچین چیزی بگی؟" اوکه جواب داد:" تو مصدومی!". من باورم نمی شد! آخه چرا زمانی که ما رسیدیم به فینال، این باید چنین مزخرفی بگه؟ بهش گفتم:" تو این رو میگی فقط به خاطر این که خیالت از بابت من راحت باشه." اما نه، اون متوجه نمی شد. من داشتم دیوونه می شدم. انگار یه چیزی پیش اومده بود و هیچ کس هیچی نمی گفت. هیچ کس به اندازه کافی مرد نبود که حرف بزنه. تیم مالمو اون سال تونست قهرمانی رو بدون من کسب کنه و این موضوع، خیلی اعتماد به نفس من رو تقویت نکرد. البته، مطمئناً چیز های جسورانه ای گفتم. مثل اون سری که معلم زبان ایتالیایی ام من رو از کلاس انداخت بیرون و من گفتم:" برو بابا من اصلاً اهمیتی به تو نمیدم. وقتی یه فوتبالیست حرفه ای شدم تو ایتالیا، اونجا ایتالیایی یاد می گیرم." الان که دقیقاً همین اتفاق افتاده، ممکنه برای شما کمی جالب به نظر بیاد! اما اون زمان فقط «حرف اضافی» محسوب می شد. تیم اول اون روزا مشکل داشت. تیم اول مالمو، اون زمان بهترین تیم کشور بود. وقتی بابام دهه 70 اومد به سوئد، لیگ سوئد کاملاً در اختیار مالمو بود. اون ها حتی تونستن به فینال لیگ قهرمانان اروپا (که اون زمان به عنوان جام اروپا شناخته می شد) راه پیدا کنن. به خاطر همین، خیلی کم پیش می اومد بازیکنی از رده های پایین به تیم اصلی برسه. مدیریت باشگاه به جای بازیکن آوردن از تیم های آکادمی، بازیکن تیم های دیگه رو خریداری می کرد. اما اون سال، تیم باید عوض می شد. با اینکه هیچ کس دقیقاً نمی دونست چرا، باشگاه تو مسیر خیلی بدی قرار گرفت. مالمو، باشگاهی که همیشه به عنوان تیم بالانشین جدول سوئد شناخته می شد، برای فرار از سقوط تلاش می کرد. اون ها خیلی بد بازی می کردن. منابع مالی افتضاح بود. مالمو دیگه نمی تونست بازیکنی خریداری کنه و به همین دلیل خیلی از بازیکنای جوان فرصت بازی پیدا کردن. ما هم تو تیم جوانان داشتیم در این مورد صحبت می کردیم. به نظرتون کدوم بازیکنا میرن تیم اصلی؟ اون یا این؟ همونطور که از اول هم مشخص بود، تونی فلایگر به تیم اصلی دعوت شد. چند تا بازیکن دیگه هم دعوت شدن. اما مسئولان من رو حتی بررسی هم نکردن. با خودم فکر می کردم که من، آخرین نفری هستم که ممکنه به تیم اصلی راه پیدا کنه. البته، اکثر مردم هم همین فکر رو می کردن. صادقانه بخوام بگم، چیز زیادی نبود که بخوام بهش امید داشته باشم. حتی مربی جوانان هم من رو روی نیمکت می ذاشت، پس برای چی باید من رو برای تیم اصلی انتخاب کنن؟
اما با این وجود، من که خیلی بدتر از تونی فلایگر و بقیه بازیکنای که انتخاب شدن، نبودم که. من توی بازی هایی که به عنوان بازیکن تعویضی رفتم تو زمین، این رو ثابت کرده بودم. پس مشکل چیه؟ اونا می خوان چیکار کنن؟ همه این فکر ها، توی ذهن من مدام و مدام تکرار می شد. هرچی می گذشت، بیشتر قانع می شدم که «سیاست» توی این تصمیمات نقش اصلی رو داره. به عنوان یه پسر بچه، شاید براتون جالب باشه که متفاوت به نظر بیاید. اما در دراز مدت، این مسئله فقط و فقط یه ضرره. وقتی همه چیز به تو ختم بشه، اون ها یه بچه قهوه ای که حرکات برزیلی میزنه رو نمی خوان. مالمو یه باشگاه با افتخار بود. تو روزگار باشکوهش، همه بازیکناش بلوند و خوش رفتار بودن. از اون زمان، خیلی کم پیش می اومد مالمو بازیکنی بگیره که سابقه مهاجرت داشته باشه. نه، چیزی به عنوان «بازی برای تیم اصلی» برای من وجود نداشت. من باید به بازی در تیم زیر 20 ساله ها و جوانان راضی می شدم. از اونجایی که تیم جوانان، فقط تا سن 18 سالگی اجازه حضور به بازیکنان رو می داد، زیر 20 ساله ها، یه تیمی بود که برای جلوگیری از خروج بازیکنان توسط آکادمی باشگاه ساخته شد. خیلی نبودیم، شاید به سختی یه تیم می شدیم! عالی هم نبود، اما این برای من یه فرصت بود تا خودم رو نشون بدم. بعضی وقت ها با تیم اصلی تمرین می کردیم. من هم چیزی برای از دست دادن نداشتم، هر چی در توانم بود، به نمایش گذاشتم. فهمیدم که دارن راجع به من صحبت می کنن:" این یارو فکر کرده کیه؟". من هم ادامه می دادم. بعضی وقت ها «رونالد آندرشون» می اومد و بازی ما رو تماشا می کرد. آندرشون مربی تیم بزرگسالان بود. در ابتدا کمی امیدوار می شدم، یعنی فکر می کنه که بازیام خوبه؟ اما همه چیز و همه افکارم تحت تاثیر اون اتفاقاتی که اطراف من می افتاد، تغییر می کرد. وقتی یه بار دیگه دیدم اومده لب خط، با خودم گفتم:" شرط می بندم گله هایی که از من میشه رو شنیده!" اون زمان، تو فوتبال حتی بیشتر از سایر جنبه های زندگیام، احساس ناامیدی می کردم. تو بقیه چیز ها هم موفقیتی نبود، مخصوصاً مدرسه. من هنوز خجالتی بودم و اعتماد به نفس پایینی داشتم. اکثر اوقات برای اینکه فقط ناهار بخورم، می رفتم مدرسه. مثل اسب غذا می خوردم. اما اساساً به بقیه چیزا اهمیت نمی دادم. هر چی می گذشت، کمتر و کمتر تکالیف مدرسه رو انجام می دادم و در نهایت کلاً از مدرسه اومدم بیرون. همین موضوع باعث کلی بحث و جدل توی خونه شد. مثل یه میدون مین می موند. عکس های رونالدو رو می زدم به اتاقم. رونالدو خودِ مَرده! نه فقط به خاطر پا عوض کردن و گل های که تو جام جهانی زده، رونالدو تو هر سطحی فوق العاده بود. رونالدو، همونی بود که من می خواستم باشم. کسی که تفاوت ها رو رقم می زنه. بازیکن های تیم ملی سوئد کی بودن؟ هیچ کدوم سوپر استار نبودن. رونالدو قهرمان من بود، به صورت آنلاین سبک بازیاش رو مطالعه می کردم. من فکر می کردم به یه بازیکن فوق العاده تبدیل می شم. اما من برای این، چیکار کردم؟ هیچی. جهان، ناعادلانه بود. آدم هایی مثل من شانسی نداشتن. مهم نیست چیکار می کردم، کلاً قرار نبود به یه ستاره تبدیل بشم. این، تمام تصویر من از زندگی ام بود. کار من تموم شده بود. سعی کردم راه های دیگه رو امتحان کنم، اما دیگه انرژی نداشتم. فقط فوتبال بازی می کردم.
روزی که رونالد آندرشون اومده بود تا بازی ما رو ببینه، من داشتم برای زیر 20 ساله ها تو زمین شماره 1 بازی می کردم. امروزه این زمین دیگه وجود خارجی نداره. اما اون موقع یه زمین چمن بود که دقیقاً کنار استادیوم مالمو قرار داشت. بعد از اون، شنیدم که مربی می خواد با من صحبت کنه. این، تمام چیزی بود که می دونستم. راستش رو بگم، یه ذره ترسیدم. شروع کردم به فکر کردن:" دوچرخه دزدیدم؟ کسی رو زدم؟ چیکار کردم؟" با این افکار احمقانه رفتم پیش مربی. داشتم به هزار تا توضیح و بهونه آوردن فکر می کردم. رونالد آدم پر سر و صدایی بود. آدم خوب اما سخت گیری بود. اون حاکم اتاق بود و قلب من، داشت تند می زد. رونالد آندرشون، شنیدم که تو جام جهانی آرژانتین بازی کرده. اون فقط یه مربی نبود، که یکی از بازیکن های دوران باشکوه مالمو بود. شخص با احترامی بود و پشت میزش نشسته بود. لبخندی هم نمی زد و خیلی جدی به نظر می رسید.
زلاتان:" خیلی خب، رونالد. اوضاع چطوره؟ می تونم کمکت کنم؟"
جدی بودم و نباید ضعفی نشون می دادم.
-:" بشین."
-:" خیلی خب، سخت نگیر. بهت قول میدم کسی فوت نکرده."
-:" زلاتان، وقتش رسیده که با بچه کوچیک ها دیگه بازی نکنی."
بچه کوچیک ها؟ محض رضای خدا مگه من چیکار ــشون کردم؟ پرسیدم:
+:" منظورت چیه؟ شخص خاصی رو میگی؟"
-:" وقتش رسیده با پسر بزرگ ها فوتبال بازی کنی."
من هنوز متوجه نمی شدم.
+:" ها؟"
-:" به تیم اصلی خوش اومدی، پسر."
راستش رو بخوام بگم، نمی تونم حسی که داشتم رو تا میلیون ها سال دیگه توصیف کنم! زدم بیرون، یه دوچرخه دزدیدم و احساس می کردم خفن ترین آدم شهر هستم.