طرفداری- همانطور که در قسمت قبل خواندیم، زلاتان ابراهیموویچ در دوران کودکی وضعیت جالبی را تجربه نکرد و به عنوان یک کودک، سختی های زیادی را پشت سر گذاشت. همانطور که پیش از این اعلام کرده بودیم، بخش دوم کتاب ابراهیموویچ به دلیل طولانی بودن آن به دو قسمت تبدیل شده است و اکنون، ادامه قسمت گذشته را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان، ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (3)؛ از رویای محمد علی بودن تا جمع کردن کارت ِ بازی
وضعیت تو خونه بابام جالب نبود و من می تونستم پیش مادرم برم. اما اون هم با آغوش باز از من استقبال نمی کرد. بیشتر مثل این می موند که بگه:" این چه وضعیه؟! زلاتان هم قراره بیاد اینجا؟! اِفیک نمی تونه سیرش کنه؟" بعضی وقت ها به من یاد آوری می کرد که:" فکر می کنی ما از پول ساخته شدیم؟! فکر می کنی ما پول داریم؟ تو میای تمام خونه رو با جاش می خوری!" اما با این وجود، ما باز هم به همدیگه کمک می کردیم. تو خونه بابام، من یه جنگ سر آبجو ها راه انداخته بودم. بابام به ندرت متوجه چیزی می شد. آبجو روی میز، روی قفسه و همه جای خونه بود و من اغلب با یه کیسه پلاستیکی سیاه و بزرگ، قوطی های خالی رو جمع می کردم و در ازای اون ها پول می گرفتم. بعضی وقت ها پولی که می گرفتم به 50 یا 100 کرون می رسید. خیلی قوطی توی خونه بود و من از گرفتن پول، خوشحال می شدم. اما این وضعیت، جالب و سرگرم کننده نبود. مثل هر بچه دیگه ای یاد گرفتم که متوجه حال و حوصله بابام بشم و بدونم که الان، سرحاله یا نه. می دونستم که دقیقاً چه زمانی صحبت کردن با بابام ارزش نداره. روز بعد از نوشیدن آبجو، اوضاع نسبتاً آروم بود. روز بعدش، بدتر می شد. تو بعضی از شرایط بابام آتشی می شد، اما بعضی وقت ها می تونست بی نهایت سخاوتمند باشه و همینطوری، 500 کرون بهم بده. اون روز ها کارت فوتبال جمع می کردم. یه آدامس می خریدم و 3 تا کارت توی بسته آدامس بود. هیجان زده بودم که کارت کدوم بازیکن رو می گیرم! شاید مارادونا؟ اما بیشتر اوقات ناامید می شدم، خصوصاً وقتی که کارت ستاره های سوئدی بهم می رسید و منم هیچی از اون ها نمی دونستم. یه روز بابام با یه جعبه کامل اومد خونه و همه چی مثل یه جشن بود برای من! جعبه رو باز کردم و چند تا برزیلی خفن بهم رسید! در کنار این ها، بعضی وقت ها با بابام می نشستیم پای تلویزیون و صحبت می کردیم. اون لحظات بی نهایت لذت بخش بود. اما روز های دیگه، بابام مست بود. تصاویر وحشتناکی از این موضوع تو ذهن من ثبت شده. من مثل برادرم نبودم که فقط بهش بگم:" بابا، خیلی آبجو می خوری!" دعوا های ما خیلی بزرگ تر بود و بعضی وقت ها کار به جایی می کشید که بابام فقط در جوابم داد می زد:" می ندازمت بیرون!".
با تمام این حرف ها، بابام هیچ وقت دست روی من بلند نکرد. البته خب یه بار به خاطر مشکلی که با سانیلا- نور چشمی بابا- داشتم، بابام شش فوت روی هوا بلندم کرد، بعد من رو پرتاب کرد روی تخت. ولی بابام بهترین آدم روی زمین بود، الان می فهمم که اون هم روزگار آسونی رو تجربه نکرده. برادرم می گفت:"بابا آبجو می خوره تا غم و اندوهش رو غرق کنه". شاید این تمام حقیقت نباشه، ولی جنگ ضربه خیلی سختی به پدرم زد. جنگ یه چیز عجیب و غریب و غیر قابل دسترس بود. من هیچ وقت اجازه نداشتم راجع به اون صحبت کنم. همه به سختی تلاش می کردند تا از من در برابر جنگ، محافظت کنند. من حتی نمی فهمیدم چرا مامان و خواهر هایم سیاه پوشیدن. اما این مامان بزرگ بود که طی یک بمب باران هوایی در کرواسی کشته شد. همه در عزاداری بودند به جز من. بابام اهل شهر بیهلینا بود و همه دوستان و خانواده اش در اون شهر ساکن بودند. اما ناگهان اون شهر به جهنم تبدیل شد. بیهلینا مورد تجاوز قرار گرفت و تعجب نمی کنم که چرا پدرم باز هم خودش رو مسلمان صدا می کنه. صرب ها به شهر حمله کردند و صد ها نفر از مسلمانان رو قتل عام کردند. فکر می کنم بابام خیلی از اون ها رو می شناخت و همین موضوع باعث فرارش از بوسنی شد. کل جمعیت بیهلینا مورد تجاوز قرار گرفت و صرب ها به خونه های خالی اومدن. صرب ها اومدن و در خونه های مردم ساکن شدن، از جمله خونه قدیمی پدر ِ من. یه یارویی خیلی راحت اومد و صاحب کل زندگی پدرم شد، من کاملاً درک می کنم که چرا بابام برای من وقتی نداشت. بابام کل روز رو می نشست پای اخبار و گوشی تلفن، به امید اینکه یه خبری از اونجا بهش برسه. «جنگ»، پدر ِ من رو تصرف کرده بود. «جنگ»، تمام انرژی و توجه پدر ِ من رو تصرف کرده بود. بابام تو دنیای خودش بود و برای سوگواری، به موسیقی یوگسلاوی گوش می داد و آبجو مصرف می کرد. تو این شرایط، من یا می رفتم بیرون یا می رفتم سمت خونه مامان. خونه مامان، یه دنیای دیگه بود!
تو خونه بابام، فقط من بودم و اون. اما تو خونه مامانم، مثل یه سیرک سه حلقه همه چی شلوغ بود! ملت می اومدن و می رفتن، سر و صداهای بلند به گوش می رسید و ... . مامان خونه اش رو تغییر داده بود و رفته بود طبقه بالایی خاله حنیفه. من خاله حنیفه رو هانا صدا می زنم. من، کِکی و سانیلا خیلی به هم نزدیک بودیم. در واقع، یه پیمان با همدیگه بسته بودیم. اما تو خونه مامان، یه سری مزخرفات در جریان بود. خواهر نا تنی من بیشتر غرق مواد شده بود و هر بار تلفن یا آیفون خونه زنگ می خورد، مادرم اینطوری می شد:" نه! خواهش می کنم!". خودم به اندازه کافی بدبختی ندارم؟! الان چی؟! مادرم زودتر از اونچه باید، پیر شد و در برابر هرگونه مواد مخدری، خیلی متعصبانه برخورد می کنه. یه بار مامانم بهم زنگ زد و خیلی عصبی گفت:" مواد تو فریزر خونه ام هست!" منم گفتم:" خدای من! مواد!" بیشتر از این نگران بودم که دوباره بدبختی ها شروع نشه. سریع زنگ زدم کِکی بهش گفتم:" این چه وضعیه آخه؟ مواد تو فریزر خونه مامان چیکار می کنه؟!" ککی هم چیزی نمی دونست اما بعدش متوجه شدیم که این مواد نبود، که اسنوس بود! اسنوس نوعی تنباکو جویدنی سوئدی ــه. دوباره زنگ زدم مامان، بهش گفتم:" آروم باش مامان، این فقط اسنوس ــه!" مامان گفت:" مواد، مواده! اینم همون مزخرفه!"مامان زندگی سختی داشت و بدون شک ما هم باید بهتر رفتار می کردیم. اما خوب ما یاد نگرفته بودیم که چه شکلی این کار رو انجام بدیم. ما فقط یاد گرفته بودیم که سر سخت باشیم. بالاخره، مامانم با خواهر نا تنی ام قطع رابطه کرد یا شایدم این تصمیم دو طرفه بوده. نمی دونم دقیقاً. ولی خب ما چنین خانواده دراماتیکی هستیم که همدیگه رو بغل می کنیم و می گیم:" دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت!". با تمام همه این مشکلات، خانواده ام از من مراقبت می کرد و مواد و ... رو از من دور نگه می داشت. منم دنیای خودم رو داشتم. دوچرخه، فوتبال، رویا هام راجع به بروس لی و محمد علی. من می خواستم مثل اون ها باشم. بابام یه برادر داشت به نام صباح الدین. به صباح الدین می گفتن ساپکو و اسم برادر بزرگترم به همین دلیل بود. ساپکو یه بوکسور بود، یه استعداد واقعی. وقتی تازه 23 ساله شده بود و به تازگی ازدواج کرده بود، رفت توی رودخونه نرتوا شنا کنه که به خاطر جریان قوی آب، مشکل قلبی یا ریه ای براش به وجود میاد، به پایین کشیده میشه و در نهایت غرق میشه. این موضوع، یه فقدان بزرگ برای خانواده بود. بعد از این قضیه، بابام راجع به بوکس خیلی متعصب شد. تمام مسابقات رو ضبط می کرد و فقط صباح الدین در اون ها نبود، که محمد علی، تایسون و جرج فورمن هم بودن. جدا از همه این ها، فیلم های بروس لی و جکی چان هم بود. این، تمام چیز هایی بود که ما در تلویزیون می دیدیم. تلویزیون سوئد اصلاً چیزی نداشت. من وقتی 20 ساله بودم اولین فیلم سوئدی ام رو نگاه کردم! هیچ کدوم از قهرمان های ورزشی یا چهره های مهم سوئد رو هم نمی دونم. اما محمد علی؟ می شناسمش! محمد علی، به روش خودش کار ها رو انجام می داد و برای حرف مردم، اهمیتی قائل نبود. محمد علی بهونه نمی آورد و من، هیچ وقت این رو فراموش نمی کنم. این همون چیزی بود که من می خواستم بهش تبدیل بشم. من بعضی از چیز ها رو از او تقلید کردم مانند:" من بزرگترین هستم". تو رزنگارد، باید نگرش سختی داشته باشید که اگر شنیدین کسی مزخرف راجع به شما گفت- که بدترینش بزدله- نباید پایین رو نگاه کنید!
من و بابا، نزدیکی مدرسه استنکولا زندگی می کردیم و من اغلب اوقات تا دیر وقت خونه مامانم می موندم و آخر شب می رفتم خونه. برای رسیدن به خونه، باید از یه تونل تاریک که از زیر جاده اصلی عبور می کرد، رد می شدم. سال ها قبل، تو همین تونل به بابام حمله شد و جوری مورد ضرب و شتم قرار گرفت که در نهایت به بیمارستان منتقل شد. با اینکه نمی خواستم، اما اکثر اوقات به این قضیه فکر می کردم. هر چی بیشتر سرکوبش می کردم، بیشتر خودش رو نمایان می کرد. یک کوچه زشت با چند بوته که تونل در اون قرار داشت. فقط 2 چراغ اونجا بود، یکی قبل از تونل و یکی بعد از اون. در غیر این صورت فقط تاریک بود و ترسناک. بین این دو چراغ، مثل یه مرد دیوونه با تپش قلب می دویدم. با خودم فکر می کردم:" شک ندارم چند تا مرد خطرناک، مثل همون هایی که بابام رو زدن توی تونل وایسادن." تو تمام این مدت، دیوونه وار به این قضیه فکر می کردم که اگر به اندازه کافی سریع بِدَوم، اتفاقی رخ نمیده. همیشه وقتی می رسیدم به خونه، دیگه جونی واسه ام نمونده بود.
یه بار بابام من و سانیلا رو برده بود به استخر و بعد از اون، من رفتم خونه یکی از دوستام. وقتی خواستم برگردم، بارون می اومد. رسیدم خونه و کاملاً خیس بودم و حالم خوب نبود. دچار حالت تهوع شدم و تشنج کردم. بابا مثل همیشه، یخچالش خالی و نوشیدنی اش به راه بود اما وقتی قضیه جدی بشه، هیچ کس مثل اون نمیشه. بابام سریع زنگ زد تاکسی و دوباره «شیر» شده بود. بغلم کرد، گذاشتم توی ماشین و توی مسیر سر راننده داد می زد:"گور پدر ِ همه چی! این پسرمه! این همه چیز منه! من جریمه ها رو میدم! پلیس با من! تو فقط گاز بده." راننده هم دقیقاً همین کار رو کرد و از دو تا چراغ قرمز رد شد. وقتی رسیدیم بیمارستان، وضعیت خیلی حاد بود. بابام از بقیه شنید که یکی دقیقاً همینطوری بود و در نهایت فلج شد. خیلی عصبانی شد و فریاد می کشید. زمان سپری شد و بابام آروم تر شد. وقتی تزریق من تموم شد، معلوم شد که من به مننژیت مبتلا بودم. پرستار پرده رو کشید، چراغ ها رو خاموش کرد و من به خواب رفتم. من باید در تاریکی مطلق قرار می گرفتم. ساعت 5 صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و بحران تموم شده بود. هنوزم نمی دونم چی باعث این موضوع شده بود. شاید به خوبی از خودم مراقبت نکرده بودم.
وقتی از IKEA یه تخت جدید برای من خریدیم، بابام از پس هزینه اضافی برای حمل و نقل اون بر نمی اومد. فکر کنم چیزی حدود 500 کرون می شد. خب، چی کار کردیم؟ ساده است. بابام تشک رو روی کولش انداخت و مایل بعد از مایل، اون رو حمل کرد. منم از پشت سر اون رو گرفتم بودم ولی خب، اصلاً وزنی نداشتن. اما نمی تونستم بیخیال بشم. "بابا، بیخیال، به خودت سخت نگیر. صبر کن." اما اون ادامه می داد. بعضی وقت ها، تو جشن مدرسه با تیپ گاوچرون می اومد و همه متوجهش می شدن. مردم به بابام احترام می گذاشتن و معلم ها جرات نمی کردن اونقدری که برنامه داشتن، پشت سر من حرف بزنن. بیشتر اینطوری می شدن:" از اینکه او رو در اختیار داریم، سپاس گزاریم!"
مردم از من می پرسن که اگر فوتبالیست نمی شدم، چه کاره می شدم! خب، نمی دونم. ولی ممکن بود جنایتکار بشم! اون روز ها، خیلی جنایت رخ می داد. بابام مست بود، اما خوب همیشه قوانینی وجود دارن! باید کار درست رو انجام بدی، همین و بس. بدون شک، این صحبت ها و قوانین شامل «دزدی ممنوع» هم می شد. اون سری که تو فروشگاه و با کت های Puffa، من و رفیقم رو گرفتن، شانس آوردم بابام نفهمید. ما نزدیک به هزار و چهارصد کرون وسیله دزدیده بودیم و پدر ِ رفیقم اومد و ما رو نجات داد. بعد از اون نامه ای به خونه ــمون فرستادن که نوشته بودن:" زلاتان ابراهیموویچ فلان فلان فلان فلان و...". بنابراین فکر می کنم جواب آره باشه، شرایط می تونست خیلی بد پیش بره. اما یه چیز رو می تونم به شما ضمانت بدم، مواد ممنوع. به شدت علیه مواد مخدر هستم. تنها آبجوهای بابام نبود، که سیگار کشیدن های مادرم هم بود. من شدیداً مخالف هر گونه سم و مواد هستم. وقتی برای اولین بار مست کردم، 17 یا 18 ساله بودم. از اون موقع، دیگه زیاد مست نبودم. فقط یادم میاد یه سری توی حموم از هوش رفتم که اون هم بر می گرده به قهرمانی با یوونتوس. ترزگه، اون مار خوش خط و خال، من رو شیر کرد که لیوان های بیشتری بخورم.
ما خیلی خونه عوض می کردیم. تقریباً به طور کامل، یک سال یه جا نمی موندیم. من مجبور بودم مدام مدرسه عوض کنم و معلم ها از این موضوع نهایت سوء استفاده رو می بردن. من مجبور بودم مدرسه ام رو نسبت به محله جدید تغییر بدم و این به خاطر قانون مند بودن معلم ها نبود، نه! اون ها این شانس رو می دیدن که می تونن از شر من خلاص بشن. من مدام مدرسه عوض می کردم و تو پیدا کردن رفیق، کارم خیلی خوب نبود. بابام تو دنیای خودش و جنگ و آبجو هم کنارش بود. همین ها باعث شد تا بیش از گذشته مراقب خودم باشم و به هرج و مرج های درون خانوادگی، توجه نکنم. دعوای مامانم و خواهر نا تنی ام، به بن بست رسیده بود. مامانم مغرور بود. من این رو درک می کنم. من یه تکل بد رو برای سال ها یادم می مونه و هیچ وقت فراموش نمی کنم مردم چه بلایی سر من آوردن! من می تونم به طرز عجیبی کینه ها رو تحمل کنم. اما این بار، مامانم زیاده روی کرد. بعد از جدایی خواهر نا تنی ام از خونه، بعد از 15 سال پسر اون به مامانم زنگ زد. مادرم نوه دار شده بود! "سلام مامان بزرگ!" پسر خواهرم پشت تلفن گفت و مامانم جواب داد:" ببخشید!" و خیلی ساده تلفن رو قطع کرد. من باورم نمی شد! نمی تونم احساساتم رو وصف کنم! می خواستم زمین دهن باز کنه، برم توش! هیچ وقت نباید چنین کاری کنید! هیچ وقت! بگذریم. من فقط خوشحال هستم که فوتبال رو دارم!