طرفداری- در مورد انتخاب عنوانی برای این کتاب، من ابتدا عنوان دیگری را مد نظر داشتم: زندگی و مرگ یک فوتبالیست. این عنوان از آن جهت انتخاب نشده بود که غریزه ام را با تحریکِ بی دلیل خواننده، ارضا کند. اریک کانتونا، اریک کانتونایِ فوتبالیست، حقیقتاً در یازدهم ماهِ مه 1997 مُرد؛ وقتی برای آخرین بار پیراهن منچستریونایتد را با یک بازیکن رقیب تعویض کرد.
در طول سه سالی که این کتاب در دست تحقیق و نگارش بود، این ایده که 'مرگ' اریک -واژه ای که کانتونا خود آزادانه در زمان صحبت از بازنشستگی اش به کار بُرد- یک خودکشی نیز بوده است، به درک و حکم رسمی من از این واقعه تبدیل شد. در ژانویه 1996، وقتی او در اوج خود به سر می برد، پیشنهاد بازگشت به تیم ملی فرانسه را رد کرد. کانتونا خودش انتخاب کرد بخشی از ماجراجویی ای که به کسب عنوان قهرمانی جام جهانی 1998 ختم شد، نباشد. جواب چرا و چگونه اش را خودتان باید پیدا کنید. در حال حاضر، ذکر همین نکته کافی است که این تصمیمِ به ظاهر غیر قابل درک تاکنون با منطق عجیب روند تکامل او همسو بوده است؛ تکامل کانتونا همچون یک تابع سهمیِ [ریاضیات] غیر عادی بوده که فوتبال فرانسه و انگلستان هرگز نمونه آن را به خود ندیده اند و بعید است بار دیگر ببینند.
حکایت های زیادی از زندگی کانتونا وجود دارد، شکست هایی که درباره آن ها می دانیم، ناکامی ها و دستاوردهایی که در طول سالیان رقم خورده اند. مقادیر بسیاری از این ها با شروع موفقیت های حیرت آور او با منچستریونایتد در رسانه ها منتشر شدند. برخی از این داستان ها روی "شخصیت دردسرساز" او متمرکز شده اند و به دنبال سرنخ هایی برای "عدم ثبات" و میل کانتونا به لحظات انفجاری خشونت آمیز گشته اند. باقی موارد، صرفاً کتاب هایی تصویری یا مجموعه ای از گزارش بازی ها بوده اند که فقط می توانند پر عطش ترین و سیرچشم ترین هواداران او را ارضا کنند. برخی از این حکایات (به خصوص به زبان فرانسوی)، تلاش هایی بوده اند برای ساختن یک شهید، یک قربانی سیستم و یا یک قربانی پدیده بیگانه هراسی [کانتونا ریشه های اسپانیایی دارد]. برخی حکایت های دیگر به عنصر خود تخریب گرِ شخصیت او پرداخته اند، عنصری که مانع شده است کانتونا به یکی از بزرگترین چهره های تاریخ فوتبال تبدیل شود.
یک چیز اما وجود دارد که تمام این تلاش ها را برای تشریح مردی که بیشتر از هر کسی فوتبال انگلستان را به سطح عالی تری انتقال داد، متحد می کند. من خیلی زود متوجه شدم که حتی فکور ترین راویان این حکایت ها نیز میل نداشته اند که جنبه افسانه ای کانتونا را زیر سوال ببرند. هیچ کدام از آن ها مایل نبوده اند بسیاری از کارهای او را که به سرعت، و با رسمیت، به افسانه ها تبدیل شد را زیر سوال ببرند، چه برسد به این که آن را ها رد کنند.
اریک در ساخته شدن این افسانه تاثیرگذار بود. اسپانسرهای او با خوشحالی از این موقعیت بهره برداری کردند. او باعث شد نویسندگان صاحب تیراژهایی شگرف شوند. در این میان بالانس عجیبی برقرار شد: هیچکسی علاقه مند نبود که به ورای تصویر این یاغی نابغه، این فیلسوف کولی، این هنرمند فوتبالی که بسته به تمایل مخاطب می توانست مورد تحسین یا تمسخر واقع شود، نگاهی بیاندازد. کانتونا حتی راحت تر از دریافت کارت های قرمز، کلیشه ها را به خود جذب کرد.
"من سخت برای بهبود سطح فوتبال انگلستان کار کرده ام. حالا فوتبال انگلستان باید نابود شود."
(نمونه ای از بهره برداری تجاری اسپانسرها از شخصیت پر ابهت کانتونا)
من ادعا نمی کنم حقیقتی را برملا کرده ام که دیگران از شناخت آن عاجز بوده اند؛ جاه طلبی من در نوشتن این کتاب، نگارش درباره موضوع ورزشکاری بوده است (یا یک شاعر، یا یک سیاستمدار) که مدت ها پیش ما را ترک کرده، و در مورد کانتونا، این می تواند درست باشد و نباشد. درست است، چون کانتونا آخرین گلش را 20 سال پیش به ثمر رساند. چون اریکی که همچنان چنین حجمی از علاقه مردم را به خود جذب می کند، اریکی که دوست داریم درباره او بنویسیم و بخوانیم، در آخرین باری که روی چمن اولدترافورد راه رفت، وجودیت خود را به پایان رساند.
آن چه پس از آن اتفاق افتاد- تلاش های او برای تبدیل فوتبال ساحلی به یک ورزش جا افتاده، که بسیار موفقیت آمیز بود، و همچنین تبدیل شدن به یک هنر پیشه واقعی، که در خارج از فرانسه به طور گسترده ای نادیده گرفته شده است- بخش هایی از یک زندگی دیگر هستند، زندگی پس از مرگ! [به چند خط قبل بر می گردیم] درست نیست، زیرا ابهت او از آخرین باری که به یک توپ فوتبال ضربه زد ذره ای کاهش نیافته است. چندین سال پس از بازنشستگی کانتونا، هواداران منچستریونایتد او را به عنوان بازیکن قرن این باشگاه انتخاب کردند، بالاتر از مثلث افسانه ای لاو-بست-چارلتون. به سال های نزدیک تر اگر برگردیم، در سال 2008 و در یک نظرسنجی که از طریق اسپانسر لیگ برتر در 185 کشور جهان صورت گرفت، اریک کانتونا به عنوان محبوب ترین بازیکن در تاریخ این لیگ انتخاب شد. در همان سال، مجله Sport حرکت کونگ فویی کانتونا در زمین کریستال پالاس را به عنوان یکی از 100 لحظه مهم تاریخ ورزش انتخاب کرد. کن لوچ در آخرین فیلمش، "در جستجوی اریک"، او را به عنوان شخصیت اصلی و بازیگر اصلی خود انتخاب کرده است. روح اریک کانتونا در دوران پیش رو نیز خود را به ما نشان خواهد داد.
کانتونا پس از بازنشستگی زودهنگام از فوتبال، وارد دنیای سینما شد. پوستر فیلم "در جستجوی اریک" را مشاهده می کنید
درست است، اسطوره ها و افسانه ها با گذر زمان در ذهن ما بزرگ تر می شوند، اما من نمی خواستم این افسانه را "بی ارزش" کنم. آن هایی که به دنبال اراجیف جنجالی و طعنه و کنایه می گردند، از خواندن این کتاب نا امید خواهند شد. به جای آن، من در این کتاب به بررسی افسانه کانتونا و ترسیم قدم های او پرداختم، از یک استعداد نوگام تا مورد لعنت قرار گرفتن [اشاره به محرومیت طولانی اریک کانتونا از حضور در میادین فوتبال به دلیل حرکت خشونت آمیز]، تا رستگاری و تا الگو بودن. چیزی که می توانم قول آن را بدهم این است که در طول خواندن این کتاب، سورپرایزهایی وجود خواهد داشت.
اولین تصمیمی که برای نوشتن این کتاب گرفتم، تصمیمی آسان بود؛ هرچند باعث تعجب چندین تن از دوستانم شد و تعدادی از خوانندگان این کتاب را نیز انگشت به دهان خواهد کرد. من به اطلاع اریک کانتونا رساندم که در حال نگارش کتابی درباره او هستم؛ ابتدا به وسیله فکسی که یک آشنای مشترک باعث آن شد، و برای محکم کاری یک بار دیگر نیز آن را فرستاد، و سپس به طور حضوری در یکی از سفرهای او به انگلستان این کار را کردم. به من گفته شد که او از پروژه من اطلاع دارد و من می توانم این را موافقتی ضمنی تلقی کنم. وقتی کانتونا در یکی از مسافرت هایش به انگلستان از من بابت بر عهده گرفتن این کار تشکر کرد، از بابت موافقت او مطمئن شدم و داستان همینجا به پایان می رسد.
او پیش از این، پس از کسب اولین قهرمانی لیگ برتر با منچستریونایتد در سال 1993، نام خود را روی یک کتاب اتوبیوگرافی دیده بود، کتابی بسیار بی نظم از نقطه نظر ماهیتی و بسیار بی دقت در زمینه جزئیات، که به وضوح نشان گر این بود که بازگشت به گذشته برای کانتونا از ارزش بسیار کمی برخوردار است. من همچنین نگران این بودم که افراد اطراف او بخواهند چنان روی اثر نهایی اعمال نفوذ کنند که مایل به پذیرش پیشنهاد هایشان نباشم. مورخان قبلی تاریخِ اریک همگی با چنین مشکلی روبرو شده بودند: کانتونا چنان در تاریخ نویسی های آنان اهریمن جلوه داده شده بود که افراد دوست دارِ دور و بر او به طور طبیعی ضرورت حفاظت از تصویر عمومی کانتونا را با مرزبندی های متعصبانه شان حس می کنند. برای رسیدن به چیزی که در ذهنم ترسیم کرده بودم، باید از رویارویی با کمپ او خودداری می کردم. البته که اگر کانتونا خود از بالای شانه ام می توانست من را در حال نوشتن این کتاب ببیند، غیر ممکن بود که کار آن ها را انجام دهد. در حقیقت، او خودش نیز گوشه ای از قلمم را می گرفت و مشغول به نوشتن می شد.
اریک کانتونا در رسانه ها همواره با جلوه ای پر ابهت از یک اهریمن نشان داده شده است
این پیش گفتار را باید با یک عذرخواهی و یک پیشنهاد به پایان برسانم. می دانم که طبیعی نیست یک بیوگرافی نویس، آن طور که من در این صفحات در حال نوشتن هستم، چنین آشکار خود را به عنوان راوی نشان دهد. اما من به شدت حس کردم که تجربه خودم در انگلستان که پنج سال زودتر از اریک به آن آمده ام، می تواند تبعید در بریتانیا را بهتر به مخاطب نشان دهد. همچنین با توصیه اریک بیلدرمن، من آزادیِ اضافه کردن گریزهایی از متن اصلی کتاب را پیدا کردم- برخی از آن ها تمی حکایتی دارند و برخی بیشتر به انشا شبیه هستند. این ها باعث خواهند شد داستان اریک با مثل های خوبی همراه شود، اما موجب قطع جریان روایی کتاب نیز خواهند شد. خواننده برای رد کردن این بخش ها آزاد است و اگر مایل بود می تواند آن ها را در زمانی دیگر بخواند، چیزی که بسیار به آن امیدوار هستم. اما حالا باید صحنه را در اختیار مردی بگذارم که در این کتاب واقعا اهمیت دارد؛ اریک کانتونا، و از جایی شروع کنم که همه چیز از آنجا آغاز شد. از شهر مارسی، شهری که مانند هیچ شهر دیگری نیست، جایی که فوتبالیستی در آن متولد شد که مانند هیچ فوتبالیست دیگری نبود.
اغلب این گونه به نظر می آید که مارسی اصلاً بخشی از فرانسه نیست. یک دوست پاریسی به من گفته بود: "مارسی تنها شهری در فرانسه است که در آن احساس حضور در یک استان فرانسوی را نمی کنید". من، شخصی از اهالی رون (شهر مادری [گوستاوو] فلوبر)، همه چیز را درباره این استان می دانم- کافه هایی که در ساعت 9 شب بسته می شوند، مراکز زیبای شهر با کلیساهای گاتیک، عمارت های بورژوایی و ساختمان های مدنی. پشت دیوارهای شهر، فضایی یافت شده برای کسانی که پول کمتری دارند، به طور ویژه برای مهاجران. برای آن ها، برج های بلوکِ سیمانی ساخته شده و اگر کمی ثروتمندتر باشند، خانه های بلند مرتبه و ساختمان های مشابه همی برای زندگی وجود دارد. کمی آن طرف تر، هایپرمارکت ها و انبارهای وسیعی وجود دارد که هرچیزی، از پوشاک ورزشی تا مبل های چرمی ارزان قیمت می فروشند. این الگوی تکراری و کلافه کننده از لیل تا استراسبورگ و از نیس تا بوردو وجود دارد. مارسی اما به نظر می رسد در این نقشه "زیبایی، بی اهمیتی، گمنامی و ملالت" جایی ندارد. دوست من درست می گفت: برای کسی که اولین بار است به مارسی می آید، این شهر ظاهر، بو و احساس تعلقِ به "عُموم" را منتقل نمی کند. توریست ها به ندرت به شهر مادری کانتونا سرمی زنند. برنامه ریزهای سفرهای تفریحی که از سابقه خشونت و افراط گری این شهر واهمه دارند، از راه رفتن تعداد زیادی "خارجی" در خیابان های شهر این می ترسند و معمولا مسافرانش را به یکی از رستوران های سنتی پیرامون بندر قدیمی و معرکه شهر می برند. آن ها نمی دانند که به یکی از زیباترین و پویا ترین شهرهای جهان پشت کرده اند.
مارسی روی نقشه
مارسی شهری است که "ماسالیا"ی یونانی ها بوده است، اولین اقامتگاه آن ها در سمت غربی مدیترانه، جایی که تقریباً زودتر از هر منطقه دیگری در فرانسه به اقامت انسان ها در آمده است. وقتی اسم مارسی در اخبار ملی فرانسه می آید، می توانید با اطمینان شرط ببندید که خبر خوبی را نخواهید شنید. ماشین های به آتش کشیده شده، پولشویی در سیستم های اداری محلی، فروش مواد مخدر و مافیا. رپرهای محلی شورش می کنند (یا کاری مشابه اما به طرز عجیبی غیر قابل درک، چون طبیعت سخنوری های آن ها خنده دار است). هواداران باشگاه المپیک مارسی مشعل های آتش را به روی زمین چمن استادیوم پرتاب می کنند و بار دیگر جنگ 40 و چند ساله شان را با پاریسن ژرمن اعلان می کنند. اریک کانتونا.
بنابراین مارسی و تقریبا یک میلیون و ششصد هزار سکنه اش تا حد زیادی دور افتاده اند، مشخصه ای که با آن ها جور در می آید. کانتونا واقعی مشتی است نمونه خروار! اهالی این شهر اهمیتی به اعتبار و آبرو نمی دهند. آن ها از این که حس می کنند نه تنها با سایر جاهای فرانسه متفاوت هستند، بلکه از آن ها برتر هستند، احساس وقار می کند. این احساس از وجود کسانی نشات می گیرد که از "خارج" وارد این شهر شده اند. بیش از نیم قرن پیش، تصویر اهالی این شهر در رمان ها، نمایش نامه ها و فیلم های مارسل پانیول، قشنگ تر از این بود. اهالی مارسیِ "پانیول" ورق بازی می کردند، نوشیدنی پاستیس می نوشیدند، داستان های افسانه ای بلند را با لحنی شعر مانند و لهجه ای گیرا می خوانند. از آن زمان تاکنون اما خیلی چیزها تغییر کرده اند، صرفاً به خاطر مهاجران البته. در فرانسه و در بیرون از مارسی، مهاجران را بدون استثنا با واژه "خارجی ها" خطاب می کنند. آن ها این نکته را فراموش می کنند که مارسی یک جهانشهر خاص است. هر کسی که وارد این شهر می شود در خاک بارورِ بی نظیر آن ریشه می دواند و این شامل صدها هزار سرباز "پاید-نویر" و "هارکی" (سربازان مسلمانی که در جنگ ضد استثمارگری به "جمهوری" پایبند ماندند) می شود که در سال 1962 از الجزایر فرار کردند و در vieux-port [بندر قدیمی] پیاده شدند. اکثر آن ها بدون هیچ چیز سرزمین شان را ترک کرده بودند. با این حال، افکار عمومی، کسانی که تمام دارایی زندگی شان را در یک چمدان مقوایی جا داده بودند در قامت قربانی نمی دید. افکار عمومی بر این باور بود که آن ها خود مشکل خودشان هستند. این موج اول مهاجرت همراه شد با مهاجرت انبوه عرب های مراکشی که از سوی دولت فرانسه دعوت شده بودند تا سلاح هایشان را در اختیار موج توسعه ساخت ساز فرانسه در دهه 60 و 70 قرار دهند. همانطور که انتظار می رفت، این جمعیت که قبلاً تحت استثمار فرانسه بودند، با تعداد زیاد در منطقه مارسی ساکن شدند، به خصوص در مناطق مسکونی بسیار وسیع قسمت شرقی و شمالی شهر. زین الدین زیدان در یکی از همین محله های - در همین گِتوهای - بی امکانات به دنیا آمد.
vieux-port [بندر قدیمی]، شهر مارسی
میزان ستیز با این تازه واردها ("آن ها ما را از الجزایر بیرون انداخته اند، حالا آمده اند نان ما را بخورند") به قدری بود که مارسی در کمتر از یک دهه به طرز قابل ملاحظه ای تغییر کرد، و البته که این تغییری مثبت نبود. نمی توانست هم تغییر بهتری باشد، حداقل نه در آن مقیاس. اجداد هر یک از اهالی مارسی، حداقل یک بار، در تبعید بوده است و خانواده کانتونا نیز از این موضوع مستثنی نبود.
از نقطه نظر تاریخی، از روزی که این شهر 600 سال پیش از میلاد مسیح بنیان نهاده شد، همواره درهایش را به روی جمعیت هایی از مدیترانه باز گذاشته است. برخی در جستجوی تجارت به این شهر آمدند و برخی به عنوان پناهندگانی که از فقر و شکنجه به این شهر پناه آورده بودند. در مقطعی از قرن هجدهم (هیچکسی نمی داند دقیقا کِی)، ماهی گیران کاتالان یک مستعمره کوچک را در یکی از تپه های پیرامون بندر بنا نهادند. آن منطقه تا به امروز اسم آن ها را یدک می کشد (Les Catalans). در زمانی نزدیک تر به ما، ده ها هزار ایتالیایی که اکثراً از جنوبِ فقرزده بوده اند، خط حمل و نقلی اختصاصی را با مارسی ایجاد کرده اند. به هر جایی که نظاره کنیم، یادگارهایی را از این جریان بی پایان ورود جمعیت به مارسی می بینم که این شامل دهکده ای که خاندان کانتونا در آن خانه ای بنا نهادند هم می شود. دهکده Les Caillols، جایی که پاییز 2007 خودم را در جستجوی اریک در آن یافتم.