گرت ساوت گیت، بازیکن سابق رئال مادرید و سرمربی تیم زیر 21 ساله های انگلستان، با خود می گوید: من که چیزی از هاجسون کمتر ندارم. سرمربی گری تیم ملی انگلستان را قبول می کنم.
سپس تلفن را برمی دارد و شماره اتحادیه فوتبال انگلستان را می گیرد:
- سلام، می خواستم با مسئول انتخاب مربی تیم ملی انگستان صحبت کنم... بله منتظر می مانم.
پس از چند لحظه، صدای مسئول انتخاب از آن ور خط به گوش می رسد:
- سلام، چطور می تونم کمکتون کنم؟
+ سلام، من گرت ساوت گیت هستم.
- بله، بله. منتظر تماستان بودم. آدریانو گالیانی هستم.
+ خوشبختم. می خواستم در مورد سرمربی گری تیم ملی...جان؟ درست شنیدم؟ گالیانی؟ ببخشید شما نسبتی با آدریانو گالیانی تیم میلان دارید؟
- بله، نسبت دارم، خودش هستم!
گالیانی از شوخی بی مزه خودش خنده اش می گیرد، در حالی که ساوت گیت چشم هایش گرد شده است.
+ شما مربی انتخاب می کنید برای تیم ملی؟
- بله، شما این را نمی دانی، به کسی هم نگو لطفا ولی اتحادیه روابط خوبی با آقای برلوسکونی دارد. خب بعد از ناکامی های تیم ملی انگلستان، اتحادیه از ما درخواست کمک کرد، آقای برلوسکونی هم منو برای کمک فرستاد. بنده خدا ها کارلو آنجلوتی را دیده بودند و فکر می کردند من انتخابش کردم!
- مگه شما انتخاب نکردی؟
+ نه آقا!! به من می آد مربی مثل آنجلوتی برای تیم بیارم؟
گالیانی از شدت خنده چند لحظه مکث می کند. سپس ادامه می دهد:
+ کارلتو خودش خواست سرمربی تیم میلان باشد، ما هم قبول کردیم. وگرنه من می خواستم رافائل بنیتز را معرفی کنم برای مربی گری.
ساوت گیت زبانش بند آمده:
- خب حالا از کی انتخاب مربی با شماست؟
+ اسون گوران اریکسون را یادته؟ از همون موقع! یادش بخیر، بعدش استیو مک لارن را آوردم، همون مقدماتی حذف شدیم! چه قدر با بچه های اتحادیه خندیدیم! به هر حال الان هم دوست دارم شما سرمربی تیم بشی. بالاترین حقوق را هم می دهم!
ساوت گیت بغض می کند: یعنی شخص شما منو انتخاب کرده؟
+ بله، شخص من! از هیچکس هم مشورت نگرفتم، خیالت راحت.
اشک از چشمان ساوت گیت سرازیر می شود:
- بنده قبول نمی کنم آقا. عصر بخیر.
ساوت گیت به سمت کمد مدارک خود می رود و تمام مدارک مربی گری خود را پاره می کند.
***
آن مرد درون دروازه، آن که قرار نگیرد در هیچ محدودیت و بازه، آن بسیار مغرور ولی خاضع، آن اسطوره بزرگ متواضع، آن شیر معروف و پر آوازه، مجسمه اش باید باشد درون موزه، نباشد دگر چون او امروزه، دروازه اش قفل چون آهن گالوانیزه، اوست به تنهایی یک بمب انگیزه، نمی گذارد که از تیم بپاشد شیرازه... شیخنا و مولانا، جیان لوییجی بوفون.
آنکه نریزد قیمه ها را در ماست، رسید تقریبا به هر چه که خواست، همه عمر از سرعت توپ ها بکاست، دیدن سیو های او شفاست، خوشحالی اش شیرین تر از مرباست، غم اش تلخ تر از هرچه دارو و دواست، تیم پارما گوید که کلش واسه ماست! ولی همه می دانند که او یوونتوسی بود و ماند.
نکند تیم را به هنگام سقوط ترک، نباشد در آوازه تعصب او مرگ، نبشته شرح غیرت او روی هر برگ، باید بسازند برای او در تورین ارگ، نباشد در دامن او هیچ لکه ننگ، نکند جای او را کسی تنگ، پاشیده بود بر تصویر سیاه و سفید یورو رنگ، حذف او کند آب حتی دل سنگ، می کند از غصه لپ تاپ من هنگ... خیلی هم هماهنگ.
آخر سر می کند از دست بازیکنان دق، حتی اگر گوناگون باشند سلایق، گذشتند به سرعت بر او دقایق، او بدون یورو ماند... تلخ است حقایق.
کاش شود روزی او مربی، رئیس تیم ملی لاجوردی، نباشد جز او در تیم همانندی، نخورد شکست از هیچ ایرلندی، نکند در پیش ما هیچ بدعهدی، بکوشد در راه خود با پایمردی، بکند بازیکنان را کلاس بندی، با عزم و اراده ای فولادی، طوری که نکند کسی از او گلایه مندی،
برساند ما را به قهرمانی، نباشد دیگر ز او انتظاری.