طرفداری- حامد جباری هفدهمین مهمان از سری دوم صندلی داغ طرفداری در بهار، در هفدهم فروردین 1395 خواهد بود. آنقدر آدم دقیقی است که پیش آمده یک اسپیس زیادی را متوجه شود و آن را گوشزد کند! به خاطر فامیلی، در دورهای جبار سینک صدایش میزدند اما خودش حامد ساده خالی را ترجیح میدهد. حامد ساده خالی در دوره خود ستون یادداشتها را دگرگون کرد و هر اتفاقی که بعدها آن را در این ستون پیاده کردیم، به نحوی ادامه راهش بود. ساعتها وقفِ یک یادداشت کردن، طوری که صدای سردبیر در بیاید که این وقت را میشود برای خبر و کمیت گذاشت؟ میشناسمش! یک دانش آموز ابدی، این تعبیری است که در موردش از آن استفاده شد و همیشه دوست دارد یاد بگیرد. این روزها نیست. اما بوده و آرنولد-وار گفته که «بر میگردم». نیست اما این صندلی داغ، تشکری است بابت همه تلاشهایش و آن چند هزار کلمهای که هر بار در خصوص یادداشتی آن را گزارش میداد و میگفتیم براوو!
حامد جباری هستم، متولد بیست و یکمین روز دی ماه سال 1371، قدّم حوالی 170-175ـه و وزنم دور و بر 60 کیلو. اهوازیام؛ متولد، بزرگشده و ساکن این شهرم. حوالی مرداد 1391 بود که یه پست فیسبوک دیدم از پیج کلکل، که واسه سایت طرفداری، که مدتی بود پیگیرش بودم، میخواست نویسنده جذب کنه. منم زیرش کامنت کردم چیزی که خواسته بود رو. خلاصه اینکه دیدم آرمین جنتخواه فک کنم بهم مسج داد و بعد برام اکانت ساخت تو سایت، بهم دسترسی داد، عضو گروه سایتم کرد، بعدم شهروز حدادیان عزیز بهم یاد داد که اصن اینجا چه خبره و چطور باید کارامو انجام بدم. اون موقع خیلی کمتر بودیم، همه چی کاملاً سادهتر از الآن بود (یادمه اولین یادداشتم واسه سایت، که البته توی تم بعدیش که زردرنگ بود گذاشتم، حتا 500 کلمه هم نبود! توضیح اینکه در دنیای حامد، زیر دو هزار کلمه اصلاً قبول نیست. ینی تا این حد بیسیک بودم [ شکلک خنده]). کمکم یادمه مهیار میرزاپور پیداش شد، که خب همین چندروز پیش خوندم و فهمیدم که مهیار از روز اول بوده، اما من که یه مدت بعد از اومدنم بود که دیدم تو گروه پیداش شد و یه فایل داد که آقا این نکاتو رعایت کنین توی نوشتن مطالبتون. منم سریع همه رو رعایت کردم، علاقه هم داشتم به صحیح نوشتن و این چیزا، به مهیار گفتم اگر میخوای میتونم توی ادیت کردن مطالب کمکت کنم، خب دسترسی بهم دادن و کمک کردم یه مدت.
دوره همکاریم با سایت خیلی فراز و نشیب داشته. یا بهتره بگم دوتا غیبت داشته. اولیش فک کنم تو سال 92 بود. یا شاید از اواخر 91 بود تا 92؟ متأسفانه زیاد تاریخ و این چیزا دقیق یادم نمیمونن، فقط میدونم یه دوره افت داشت عملکردم و بعدم دلسرد شدم شدید و فعالیتم به صفر میل کرده بود. تا اینکه یهو یه روز محمدرضا احمدی بهم زنگید و گفت پا شو یه یا علی بگو از اول شروع کن به همراه خیلی از قدیمیا. منم برگشتم دوباره و خب با سه نفر جدید روبهرو شدم. اولیش گیلفی (محمدخانی) بود، دومیش کیان موسوی و سومیش محمد مظفری، که به خاطر اسم اکانتش من چند ماه نمیدونستم اسم این بشر چیه و چون عکس نداشت، نمیدونستم چه شکلیه اصن. فقط فهمیدم که بعضی از کسایی که قبلاً که بودم، بودن، دیگه نبودن. شروع کردم دوباره و تاتی تاتی مسیرمو طی کردم تا باز کارم ردیف بشه.
باز فک کنم یه وقفه کوتاه داشتم، که اون مربوط به جام جهانی بود. من با اجازه یه ماه حدوداً نبودم، بعد که برگشتم، مهدی جوانی، که آشنایی باهاش یکی از بهترین اتفاقات زندگی کوتاهم بوده، بهم پیشبازی برزیل و نمیدونمکجا رو داد. منم یادم رفت بذارم. مهدی فقط یه جمله نوشت که همون یه حرفش، واقعاً میگم، نقطه عطف کاریم تو سایت بود («اینطوری میخواستی بترکونی؟» یه همچین حرفی زد، شدیداً شرمنده شدم ولی خب به خودمم اومدم). از بعد از اون موقع بود که من نظم کارم کاملاً رفت بالا و همه چی برام خیلی خیلی جدیتر شد. خیلی جدیتر.
همونطور دیگه ادامه دادم، یه مدت مسئول ستون نویسندگان بودم و از شهریور پارسال هم غیبم زد که ایشالا اردیبهشت برمیگردم. گفتم از این روزهایت بگو. ترم آخر دانشگاهم بود. یه نیازی داشتم به فراغت از همه دنیا. احساسی صحبت نمیکنم. بحثم سر یه نیاز روحیه. به شخصیتم برمیگرده، آخه من درونگرام (اونم 88%). کنکور داشتم و دارم، ترم آخر بودم، بعد یه اتفاق هم برام افتاده بود، واقعاً نمیکشیدم که مثه قبل تو سایت هم باشم. به خاطر اینکه شرایطم روی آیندم تأثیر نذاره، از سایت خواستم بهم اجازه بده تا بعد کنکور ارشد نباشم. طی این مدت به اون «اتفاق» رسیدگی کردم. تأثیر خاصشو گذاشت. لیسانسمو گرفتم و الآن هم مدتیه که توی تنهایی و فراغت مدام فکر میکنم به آینده و روزگارم. به زودی برمیگردم و امیدوارم اونقدری تغییر کرده باشم که اون اخلاقای اعصابخرابکنی که داشتم یا از بین رفته باشن یا کمتر محسوس باشن.
(عکس اول: یه مدتی بود قصد یه تصمیم بزرگ داشتم تو زندگیم. این رو والپیپر کامپیوترم گذاشتم. انقد دیدمش تا تأثیری که میخواستم رو گذاشت.)
از دروغ و نژادپرستی بدم میاد. دوست دارم فرهنگمون مستقیمتر بشه. مردم به جای اینکه حرفاشونو با نیش و کنایه بزنن، رک و پوستکنده تو صورت طرف نگا کنن و بگن که «فلانی، من به این دلیل و اون دلیل ازت دلخورم». به همین سادگی. بعدم حلش کنن. چون از دعوا و مشاجره و قهر و اختلاف و اینا هم خیلی بدم میاد. از سلبریتیها هم تقریباً کامل بدم میاد. توضیح خواستم. میدونی، یه جوریه برام. اصن با مفهومش نمیتونم کنار بیام. سلبریتی دقیقاً یعنی چی؟ اصلاً چرا باید به یه فرد بهای بیش از حد داده بشه تا حدی که واسه هر رفتارش توجیه ساخته بشه، بین مردمِ طرفدارش و مخالفش جدل پیش بیاد (تا حدی که میبینیم دو نفر سر مسی و رونالدو به جد و آباد هم توهین میکنن!)، و خب اون فرد حتا علی رغم اینکه ممکنه توانایی و صلاحیتش رو نداشته باشه اما این قدرت رو پیدا کنه که بتونه میان بعضی از قشرهای جامعه جریانسازی کنه و یه سری خط فکریها رو رواج بده. من میگم طرف فوتبالیست خوبیه؟ دمش گرم، به حد لازم بهش احترام بذاریم. همین و بس. بازیگره؟ موزیسینه؟ هرکی هست به حد کافی. ولی میبینم زیر هر پستی از این سلبریتیها ملت غش میکنن خیلیاشون، هزارتا ماچ و دل و قلوه پست میکنن زیر پستاشون، دیده شده که طرف به سلبریتی مد نظر دیرکت داده و بعد امر کرده تو کامنتا که لطفاً دیرکتتونو چک کنین. همین چیزاس که مثلاً آدام جانسون میسازه...
از غذای دریایی هم خیلی بدم میاد. اصن مرگم خوردن ماهییه. فک کنم از رئال مادرید و بایرن مونیخ هم بدم میاد، شاید بگیم از تیما و شرایط کنونیشون بدم میاد بهتر باشه. فرانسه رو هم دوس ندارم (تو عمرم یه بار واسه فوتبال گریه کردم اونم فینال یورو 2000 بود که اون ویلتورد ملعون و بقیه فرانسویا، ایتالیا رو شکست دادن. همش 7 سالم بود ولی ایتالیایی بودم شدید، به خاطر تولدو). گفتم که خوب حق فرانسه قهرمانی بود و اصلاً هلند باید به فینال می رسید. گفت هفت سالم بود، می فهمی؟ قانع شدم.
از هوش بالا و تلاش شدید خیلی خوشم میاد. میشه گفت حتا تا حدی از رفتارهای وسواسگونه واسه پیشرفت هم خوشم میاد. فیلم Whiplash رو مثال بزنم، درسته یه جاهایی فلچر عصبیم کرد، ولی همش درک میکردم که داره چی میکنه (چون قبل از دیدن فیلم، دو خط توی ویکیپدیا راجع بهش خونده بودم). خیلی دیوانه بود ولی عالی بود. اون خنده آخر فیلمش واقعاً محشر بود. فیلمش قشنگ نشون میداد که یه باهوشی که شدیداً تلاش کنه، به مرزهایی میرسه که برای عادیها دستنیافتنیه. غذا فقط سالاد الویه و پیتزا. تیم فقط منچستر یونایتد، بعدشم پرسپولیس.
(عکس دوم: We Will Never Die. از این مطمئنم.)
همیشه توی مدرسه بچه درسخون بودم (یا به تعبیر برخی دوستانِ جان، «خرخون»). با معدل دیپلم 19.40 رفتم دانشگاه و لیسانسمو تو رشته شیمی-کاربردی با 16.80 تموم کردم. افتش محسوسه ولی خب دیگه اونقدر درگیر درس نبودم توی دانشگاه. طرفداری یه تأثیری که برام داشت این بود که باعث شد کمتر خودمو درگیر درس و اینا بکنم و به جاش به دنیای واقع هم بیشتر توجه کنم. میشه گفت اصن طرفداری بود که باعث شد طرفداریِ من از فوتبال و منچستر یونایتد ابعاد تازهای بگیره. منی که تا قبلش اسیر کلی پیشداوریهای بیپایه و اساس بودم (همینطوری خودجوش، از بعد یورو 2000 اسم ویلتورد رو نمیووردم رو زبونم، بدم میومد ازش، از فرانسه متنفر بودم، از اینتر و بایرن و رئال بدم میومد، از چلسی، فک کنم سیتی، لیورپول، بایرن، بارسا و آلمان و برزیل و آرژانتین بدم میومد). اما الآن نسبت به اغلب اینا بیتفاوت شدم. برای خودم عجیبه و شاید خیلی از یونایتدیا خوششون نیاد ولی فصلی که سوارز و استوریج غوغا کردن واسه لیورپول، من واقعاً دوست داشتم اونا قهرمان بشن. از بس بازیشون برام جذاب بود. کلاً علاقهام نسبت به فوتبال خیلی خیلی گستردهتر شده. به این باور رسیدم که نفرت الکیه، میشه رقابت کرد و آخرشم عین بوندسلیگاییها برخورد کرد، دست میدن و اینا. انگار نه انگار. بحث نوشته ای بود که قرار بود در عکسش باشد. در مورد لیورپول گفت: البته از لیورپول میشه گفت میترسیدم تا نفرت [شکلک خنده] مخصوصاً از اینکه کاشته بدیم و ریسه بیاد پشت توپ [شکلک چشمهای بسته].
تو بچگی زیاد تو کوچه فوتبال بازی نمیکردم. کلاً دنیام خیلی محدود بوده و هست. همیشه خونه، مدرسه، خونه، مدرسه، دانشگاه، خونه، خیابون، خونه و ... اینطوری بوده. دنیات که محدود باشه، تجربیاتتم محدود میشن. یادم نیست دقیقاً از کی ولی مطمئنم از یورو 2000ش که فوتبالی بودم. شاید این تولدو بود که منو فوتبالی کرد نه بکام؟ همیشه گفتم سر بکام بود که یونایتدی شدم و به تدریج علاقم به یونایتد از همه چی بیشتر شد و بیشتر شد تا اینکه شد محبوبترین تیم فوتبالیم. متأسفانه حافظه فوتبالیم ضعیفه. چیزایی که یادمن از فوتبال قدیم یکیش صحنههایی از جام جهانی 2002ـه، یه کوچولو از یورو 2004، فشارای چلسی بین 2004 تا 2005، یه مقدار بیشتر از 2006 و گل خوشگل فیلیپ لام، 2007 و 2008 و دبل خاطرهانگیزمون (شبی که ناامیدی مطلق بهم دست داد قبل از پنالتی تری و بعدش چنان خوشحال شدم که تا فرداش عین دیوانهها بودم)، 2009 به بعد رو هم دنبال کردم اما مثن چیزای شاخصی که ازش یادمن یکی اینه که فینال 2009 جلوی بارسا منم یکی از دستام داشت مثه فرگی میشد فک کنم، 2010 خیلی ناراحت شدم از حذفمون، 2011 برگشتیم ولی باز رسیدیم به بارسا، واقعاً باز زجرآور بود باخت و تلختر اینکه آخرین روز فوتبالیه فن در سار بود، دروازهبانی که واقعاً دوسش دارم، با اون خونسردی تخیلیش و قوت قلبی که حتا به من هوادار میداد با بودنش تو زمین، فقط بوفونه که همین حس رو الآن بهم میده، ده خیا داره خوب میره جلو شاید اونم اینطور بشه، 2012 از بردن چلسی جلوی بارسا روانی شدم، واقعاً لذتبخش بود، جنگیدن خالص بود، بعدش 2013 بود و فینال تمام آلمانی، لعنت به روبری، لعنت! و لعنت به اونی که نانی رو اخراج کرد تا فرگی دست خالی بای بای کنه، ولی حداقل BPL رو برد تا اونقدرا هم دست خالی نره، و چقدر خبر رفتنش تکون دهنده بود برام! بعدش مویس اومد، خورد شدیم، فن خال اومد و تا الآن داریم میگذرونیم. اینم بگم دوست داشتم اتلتیکو قهرمان UCL بشه و فصل پیشم یوونتوس رو دوس داشتم ببره که نبرد.
یادمه برد 2-8 جلوی آرسنال و 1-7 جلوی رم خیلی خوب بودن. باخت 1-6 جلوی سیتی هم بلایی به سرم اورد که هنوز که هنوزه وقتی یه گل زودهنگام ازشون بخوریم تا آخر بازی میمیرم و زنده میشم که مبادا باز بریم تو 6تا. یکی از قشنگترین بازیهایی که دیدم هم 3-4 جلوی سیتی بود که اوون دقیقه 96 ما رو فرستاد هوا. واقعاً بازی قشنگی بود. اونجا هم مثه فینال مسکو وقتی بلیمی گل زد ناامید شدم کامل ولی باز یهو بردیم.
(عکس سوم: یادش به خیر ...)
یونایتدو دوست دارم چون همیشه برام آرامبخش بوده. سمبل تلاش بوده. نماد بزرگی بوده. رؤیاپردازی مجسّمــه. از 7 قهرمانی میرسه به بیست، چیزی که قطعاً کار هرکسی نیست. اون شعار Glory Glory واقعاً مو به تنم سیخ میکنه. ایشالا بازم برمیگردیم به اوج.
گفتم از نوشته هایی که دوست داری بگو. یادداشت زیاد داشتم، اغلب ترجمه بودن و از یادداشتهایی که خودم نوشتم چیزی خاطرم نیست و چون خاطرم نیست، ثابت میکنه که ازشون خوشم نیومده که هیچکدومشون تو خاطرم نموندن. از ترجمهایها شاید یادداشت «نگاهی به پست شماره 6» بد نباشه. یا چنتا یادداشت راجع به سیستمای فوتبال (1 - 2 - 3 ). یا اون یادداشتی که در مورد بایرن نوشتم و گفتم داره به کل بوندسلیگا میگه که پاشید به خودتون بیایید و بهانهتراشی نکنین. کلاً یادداشتای ترجمهایم رو بیشتر دوست دارم.
عاشق انیمه ژاپنی، مانگاهای خاص (همون کامیک ژاپنی)، سریال و کتابم اما فیلم زیاد دوست ندارم. سریال Fringe خیلی قشنگ بود واسم. گفتم برای من هم بین سریالهای بلند و غیر طنز، فرینج شماره یک است. راستی کدام والتر را بیشتر دوست داشتی؟ فرینج بینظیر بود. اگر به والتری که داستان باش شروع میشه، همونی که هم نابغهاس هم خل و چله، همونی که یه تیکههایی از مغزشو دروورده، بگیم والتر 1 و به اونی که توی اون دنیاس بگیم 2، من عاشق 1 هستم ولی از طرفی هم عقیده دارم که کاری که 1 انجام داد باعث شد 2 بشه 2. باید سریال را دیده باشید تا منظورش را، که عمیق هم هست، بگیرید. اسپویل میکنم: در داستان، والتر میرود و از جهان موازی نسخه دیگر پسرش را میدزدد. پسر خودش از بی توجهیهایش و از مریضی مرده است. او که دزدیده بود، دیوانه میشود و آنکه بیفرزند مانده بود، به کاخ سفید میرسد، اما به عنوان آدمی بیرحم. فرار از زندان که فوق العاده بود. Person of Interest هم محشر بوده و منتظرم فصل آخرشم ببینم. Game of Thrones هم انقدر به دلم نشست که کتاباشو به زور از یه سایتی گیر اوردم (5 جلد اول رو داشت) و شروع کردم دارم میخونمش. البته به نظرم خیلی زیادهروی کردن توی این سریال ولی خب قصه انقدر جالبه که میشه از حواشیش چشمپوشی کرد.
تو بحث کتاب که محبوبترینم «هری پاتر» هست که تا حالا 5 بار خوندمش. یه جورایی با کل زندگیم پیوند خورده این داستان. بخش عمدهای از کودکی و نوجوونی و حتا جوونیم با این کتاب سپری شده. غیر از اون کلاً به فلسفه (که توش تازهواردم)، روانشناسی، تاریخ و رمان علاقه دارم. متأسفانه زیاد کتاب نخوندم واسه همین نمیتونم صحبت خاصی توی این زمینه داشته باشم. فقط اینکه «دنیای سوفی» واقعاً یه نقطه عطف بود توی زندگیم؛ کتابی که تابستون سال 88 (قبل از ورود به سوم دبیرستان) خوندمش و شدیداً مغزمو شخم زد.
(عکس چهارم: Take me Home...To Hogwarts)
نوجوون که بودم تقریباً فقط رپ گوش میدادم. بعد از اون دنیای سوفی، کارم به متالیکا و راک و اینا کشید. چارتار که گوش دادم از سبکش واقعاً خوشم اومد. الآنم کلاً زیاد آهنگ جدید گوش نمیدم چون خیلی توی این زمینه تکراریام. همیشه همون آهنگای قدیمیام رو میگوشم تا خسته بشم ازشون. خیلی دیر به دیر آهنگ جدید می گیرم. آدرس چنلی را در این زمینه برایش فرستادم، نگاهی انداخت، بعد توضیحِ یک آهنگ را فروارد کرد و نوشت: در جمله چهارم یک دال افتاده، درستش کن!
حرف آخر حامد جباری عزیز. هیچی، ممنونم. خیلی ممنون!