همان وقتی که من با خانواده شام می خوردم تو در خیابان های بارسلون قدم می زدی.
همان وقتی که وسط شب نشینی عیدانه ام بودم و دل توی دلم نبود و وسط همه حرف های همیشگی مدام ساعت را نگاه می کردم که دیر نرسم، تو درست در قلب تپنده بارسلون نشسته بودی و منتظر بودی داور هر چه سریع تر سوت آغاز مسابقه را بزند.
همان وقتی که من پله ها را یکی دو تا بالا می آمدم که به تلویزیون برسم تو هنوز باورت نمی شد که ال کلاسیکو را در نیوکمپ می بینی.
همان وقتی که من آجیل های شب عید را دور از چشم مادر می خوردم و به تلویزیون چشم دوخته بودم تو نزدیک تر از همیشه و بی آنکه بدانی چرا دردقیقه 17 مسابقه فریادهایی به زبان کاتالانی می گفتی و اصلا مهم نبود که برای تو استقلال کاتالونیا فرقی به حالت ندارد؛ دوست داشتی حالا که در نیوکمپ هستی با تمام وجود باشی.
همان وقتی که من با گل متئو توی بالشم مچاله شدم تو باورت هم نمی شد؛ سرتاپا غرق شادی بودی و احساس می کردی جهان باید در آن لحظه وصف نشدنی به اتمام برسد.
همان وقتی که رونالدو تو و کل نیوکمپ را به سکوت فراخواند و من شادمانه و در میان چشمان متاسف پدر و مادرم می رقصیدم تو ساکت نشسته بودی و توی دلت می گفتی مهم نیست صدر جدول برای ماست.
همان وقتی که من در میان جست و خیز شادمانی ام اه کشیدم که چرا آفساید!! تو نفس عمیق می کشیدی که خدا را شکر این بازی نمی تواند با شکست تمام شود.
همان وقتی که من به تمام انسان ها پیامک می زدم که "عمرا رئال ببازه" و "تو قوطی بودید" و با اطمینان به پدر می گفتم نیمه دوم می بریم تو روی نیمکت های سرد نیو کمپ نشسته بودی و حض حضور در این سرزمین شگفت انگیز را می بردی.
همان وقتی که من فریاد می زدم نه نه نه نه! تو با تمام وجود به هوا می پردی و شادمانی را به معنی واقعی کلمه درک می کردی که شادمانی برای تو چیزی بالاتر از حضور در نیوکمپ و برد در الکلاسیکو نبود.
همان وقتی که من مغموم و افسرده از شکست به سمت اتاقم کوچ می کردم تو در میان همه آنهایی که صحبت هایشان برایت نا مفهوم بود ولی از صمیم قلب آنها را به خود نزدیک احساس می کردی در خیابان های بارسلون چرخیده بودی و خندیده بودی و خنده دیده بودی ...
همان وقتی که من در وسط مهمانی و عید دیدنی بودم تو در وسط آسمان بودی ...
همان وقتی که... لعنت به آن وقتی که من بودم تو دیگر نبودی و این غم انگیزترین بخش تضاد در بین ما بود که کاش نبود...