زیر سقف سانتیاگو برنابئو ، کریم بنزما روی دست هم تیمی هایش به آسمان میرسید . کنار دوستانش ایستاده بود و دستانش پلی شده بود برای اتصال بنزما و ابر های آسمان مادرید . بعد از پایان پرواز بنزما ، چرخید که برود ، ولی دستش قفل دست لوکا مودریچ شد . کشیده شد سمت انبوه جمعیت ، بلندش کردند و همزمان ، پرتاب شد به آسمان ....
۱ ، بالا ...
انگار همین دیروز بود که پا به سانتیاگو گذاشته بود . با کت و شلوار رسمی پشت تریبون رفته بود و از رویای بچگی اش که پوشیدن این پیراهن سفید بود ، حرف زده بود. گفت میخواهد سرباز مادرید باشد.گفت و تشکر کرد و ناگهان بغض شد مهمان گلویش... برای مادرش که آرزوی تماشای چنین صحنه ای را داشت ، اشک ریخت ، گفت میداند مادرش از آسمان تماشایش میکند و رویا ، رنگ واقعیت گرفت...
۱، بالا...
جوان بود و نا آشنا در رختکن پر افتخار مادرید. باید خودش را به نحو شایسته ای به بقیه معرفی میکرد. پس شد مرد اولین ها . از همان اولین بازی جلوی سویا ، چشمان مادریدیستا ها خیره ی شوت چشم نوازی شد که او با آن توپ را به گوشه ی دروازه فرستاده بود . در همان روز اول ، رئال با او جام برد و داستانش با شیرین ترین حالت ممکن کلید خورد...
۱ ، بالا ...
گل پشت گل ، جام پشت جام . به سرعت به سمت پیشرفت قدم بر می داشت . تکنیک اسپانیایی و تمام کنندگی فوق العاده اش با سلاح مخفی و خاصش ، شوت های مرگبار ، ترکیب شده بود و به جلو هلش میداد . اضافه کاری نداشت ، همه چیز در سر جای خود . هواداران دیوانه اش بودند و تیم ، او را در قلب خود نگه داشته بود . همه چیز عالی بود تا اینکه...
۱ ، پایین ...
به خودش آمد و دید مربی و بازیکن حامی اش را از دست داده است.سر چرخاند و با روزنامه هایی روبرو شد که شنل به جا مانده از کریستیانو را تنش می کردند ، غافل از اینکه هنوز اندازه اش نبود. هوادارانی که از او توقع داشتند و او هنوز ، تازه پا گرفته بود ، چه برسد به اینکه بخواهد کارت نقش اول را برای خودش بردارد . نتیجه شد یک فصل کابوس مدام...
۲ ، بالا ...
اهل تسلیم شدن نبود . روز های بد باید فراموش می شدند . پس دوباره شروع کرد .مربی محبوبش به مادرید برگشت و روحیه اش را تقویت کرد . به خودش قول داده بود جبران کند . میخواست دوباره بهترینِ خودش باشد ....
۲ ، پایین...
درست موقع پرواز ، بال هایش شکست . بدترین چیزی که میتوانست اتفاق بیفتد : پارگی رباط صلیبی . خودش همان موقع که روی زمین افتاد ، قضیه را فهمیده بود که به چمن های آمریکا مشت زد ، لباسش را روی صورتش کشید ، بغضِ گلویش شکست و قطره قطره اشک شد...
مکث...
قصه نباید به همین سرعت و با همین تلخی تمام میشد . تکه های بال های شکسته اش را جمع کرد و آماده شد برای چالش جدید . بدترین مصدومیت ممکن ؟ او شکستش میداد . کارش با دنیای مستطیل سبز هنوز تمام نشده بود....
۳ ، بالا ...
جنگید و جنگید تا اینکه روز موعود فرا رسید . همه ی تلاشش را کرده بود و وقت امتحان رسیده بود . مربی از موفقیت در گوشش خواند و ۳۱ ثانیه بعد ، این لبخند او بود که آسمان مادرید را پر کرده بود...
۳ ، پایین...
تازه از مصدومیت برگشته بود و به زمان نیاز داشت . دقیقه ها را مربی با روی باز به او میداد . ولی روزنامه ها انگار عجله داشتند . برای فصل معمولیاش تیتر پشت تیتر زدند و به سمت در خروجی هلش دادند ؛ ولی آنها یک چیز را فراموش کرده بودند : او از پس آن مصدومیت سنگین برآمده بود ، شروع دوباره که برایش کاری نداشت...
۴ ، بالا ...
دوباره شروع کرد. مربی جدید آمده بود و او باید خودش را ثابت میکرد. دوباره قول داد برمیگردد و به قولش هم عمل کرد . دو فصل قرارداد داشت و آن ها را عالی پشت سر گذاشت ، با جام های فراوان . گل هایش گره از کار کهکشانی ها باز می کرد ، با اینکه هیچ وقت گزینه ی اول نبود . او قبل از هر چیز ، یک مادریدیستا بود ، پس روی نیمکت نشست و وقتی فرا خوانده میشد ، تمامِ خودش را برای تیمش میگذاشت . با این حال ، چیزی این وسط گم بود...
۴ ، بالا ...
برگه های حضورش در برنابئو کمتر و کمتر میشد . بار ها از علاقه اش به مادرید گفته بود ، بار ها لوگوی باشگاه مورد علاقه اش را با عشق بوسیده بود ، ولی آن قطعه ی گم شده ، باعث میشد پای امضای برگه ی تمدید قراردادش تعلل کند . او عاشق فوتبال بود و میخواست بیشتر از این ها بازی کند . دو راهی سختی داشت و مجبور به انتخاب بود . انتخاب بین دو علاقه اش ، از همان کودکی . تصمیمش را گرفت ، هر چند سخت : باید چمدانش را می بست . او برنابئو را ترک می کرد...
۴ ، پایین ...
روی دست بازیکنان پایین آمد . لبخند روی لبش از همان پرتاب اول تا اتمام کار پاک نشد ، مثل همیشه . به زمین که رسید ، دوباره دنبال هم تیمی هایش ، ادن هازارد و ماریانو را به هوا پرتاب کردند . با بقیه به سمت هواداران رفت و تشویقشان کرد . برنابئو یک صدا ، پسرش را تشویق می کرد . صدای (( آسنسیو ، آسنسیو )) در بین شعار های خوانده شده به گوش می خورد . آخرین سکانس حضورش در قامت یک کهکشانی به اتمام رسیده بود و مارکو آسنسیوی ما ، به شیوه ای که لایقش بود با خانه اش خداحافظی کرد...
بعد از ۷ سال ، از امروز دیگر والدبباس نمیتواند پسر مایورکایی محبوبش را ببیند : مردی که لبخند زدن را ، حتی در سخت ترین شرایط فراموش نمی کرد و قبل از اینکه بازیکن رئال باشد ، هوادار آن بود . مارکو آمد ، خاطره ساخت و رفت ، و دل ما و برنابئو ، برای دلبری هایش خیلی تنگ خواهد شد...