مطلب ارسالی کاربران
جایگاه متزلزل! (حکمرانی جهالت) قسمت دهم...
ادامه قسمت قبل:...
https://www.tarafdari.com/node/2147290
"دختری به عشق بردهای دچار شد که بعدها به تخت فرمانروایی تکیه زد. آن زمانی بود که تیغ ها خیلی راحت از نیام ها بیرون میخزیدند."
مادرش داستان های زیادی برایش تعریف کرده بود. بعضی تلخ و ناامید کننده، بعضی شیرین و امیدوار کننده. مثلا داستان کشتی های بادبانسپید را خیلی دوست میداشت. کشتی هایی که از سرزمینهای دوردست شمال سفر میکردند و سرانجام به ساحل آرامش رسیدند. یا مثلا داستان دوشیزهی شمشیرزن موطلایی، این یکی داستان موردعلاقهی دوران کودکیاش بود. دوشیزهای اهل سرزمینهای مرتفع که سالها برای آزادی خودش جنگید و هیچوقت تیزی زبان و تیغش کُند نشد. عملاً هیچ تمایلی به شنیدن سرنوشت تلخ دوشیزه موطلایی از زبان مادرش نداشت، ولی همیشه میخواست مانند او برای آزادی خود بجنگد، همیشه میخواست مانند آن شیرزن سرکش که شرارههای خورشید گیسوانش را نوازیده بود سوار بر اسبی باشد و بر اهریمنهایی که جانش را تهدید میکنند بتازد. به دست گرفتن شمشیر به او حس آزادی را القا میکرد، حتی اگر شمشیر چوبی برادر بزرگترش بوده باشد. وقتی به عنوان تنها دختر خانواده که اجازه نداشت لباس رزم بپوشد، سطل چوبی را در عمق چاه میانداخت و آنرا با محنت بالا میکشید به میراث مادریاش مینگرید، به دستبند برنجی که از او به جا مانده بود. مادرش میگفت " ما بازماندهی پادشاهان و امپراطوران قدیم هستیم! نسلها تلاش و وفاداری پشت حفاظت از این شئ قرار داره! این چیزیه که در سرنوشت ما و اجداد ما بوده و مهمترین هدفت برای زندگیه! این دستبند چیزیه که هیچ نیرویی نباید از تو جداش کنه، حتی نیروی عشق! این چیزیه که باید بعد از تو به فرزند دخترت به ارث برسه! یکروز راز مهمی که پشت این میراث وجود داره رو خواهی فهمید!"
آن موقع نمیدانست مادر رعیتش اینرا از روی صدق میگفت یا صرفا برای دلخوش کردن تنها دخترش که از تمام فرزندانش خیالاتیتر بود. البته که هنوز هم نمیدانست!
حالا اما صدای سکسکههای نوزادی را میشنوید. فرزندی را در آغوش داشت و دستی به سنگهای نم خوردهی تاج دیوار قلعه گرفته بود. آن دُخت موطلایی و اسبش از همان بالای بارو ها پرواز کرده بود.
به نگین رنگپریدهی روی دستبند خیره شد که پرتوهای نور را به خوبی در چشمان معصوم فابیان بازتاب میداد. نوری کمسو که رشتهی وَهمش را به دست گذشته میسپرد.
برادرانش را به یاد آورد. پاثوس (Pathos) و پولیوناس( Polionas ). برادران بزرگترش که همیشه آرزو داشت مثل آنها باشد. تنومند و قوی، چابک و گستاخ. همیشه قایمکی تمرین شمشیرزنی آنهارا تماشا میکرد. تحت آموزههای پدرش رزم میآموختند. جوشنهای سنگین بر تن میانداختند و شمشیر های منحنی خوشدستی در اختیار داشتند و همیشه مثل دو سگ وحشی به جان هم میافتادند. پدر را به سختی به یاد میآورد. او همیشه از خانه دور بود، اورا به ندرت میتوانست ببیند. شاید ماهی یکبار یا شاید هم سالی یکبار. هروقت از پاثوس و پولیوناس میخواست اورا پیش پدر ببرند، به بهانه ای اورا دست به سر میکردند. مثلا میگفتند:" اول هیکا کوچولو باید بره و یک سطل آب از چاه بکشه بیرون تا باهم بریم پیش پدر!"
اما زمانیکه هیکا(Hika) با شوق سطل پر آب را با دستان کوچکش به خانه میآورد دیگر برادرانش را نمیدید، آنها رفته بودند.
یا همیشه وقتی مخفیانه میخواست شمشیر پولیوناس را بردارد، برادرش اورا بغل میکرد و در کنارش مینشاند و میگفت:" هنوز قدت از شمشیر من کوتاه تره خواهر کوچولو! تو برای این خیلی کوچیکی!"
کوچک بودن را زیاد تجربه کرده بود، او از همه کوچکتر بود، نام هیکا را هم برای همین رویش گذاشته بودند زیرا معنی 《کوچک》 میداد. اما همانقدر که کوچکی را تجربه کرده بود وحشت های بزرگی را تجربه کرده بود. آن زمانی که هرروز سربازانِ پادگانِ سبز[1] به خانه شان یورش میآوردند و سراغِ پدر و برادرانش را میگرفتند، اعضای خانواده اش را یاغی خطاب میکردند و مادرش را با لگد و مشت تهدید به بریدن زبانش میکردند. وقتی که هرشب بیش از پنج بار از ترس سربازان از خواب میپرید. یا آن زمانی که هیکا کوچولوی معصوم را در میان شهر طعمه قرار دادند و پاثوس و پولیوناس را دستگیر کردند. عاقبتش چشمان گریان کودکی بیگناه بود که میدید چگونه برادرانش را در میدان شهر گردن میزنند... صدای فریاد های آن دختر خردسال هنوز هم در گوشش میپیچید. صدایی چون کشیدن سنگ سوهان بر روی تیغ. آنجا هم پلکهای کنجکاو باکرههای خورشید تعقیبش میکردند...
حالا هم چنین...
راهبه های معبد مدام آن اطراف میچرخیدند. لباسها و دامن های زردشان، تاج هایی از جنس بوتههای درهم پیچاندهی خار و نشان های خورشید بر سر شانه هایشان بیشتر از همه جلب توجه میکرد. محافظان و شمشیرزنان قوی هیکل با زره های سنگین دیوار ها و خشت هارا به لرزه در آورده بودند.
از مادرش شنیده بود: "همیشه زمانی که شمشیرزنان سبزپوش از بارگاه بیرون بیایند قرار است اتفاق بزرگی بیفتد" مثل همان زمانی که دو سده پیش شمشیرزنانِ سنگینِ قوچنشان تیزی پولادهای خود را از خون بیگناهان سیراب کردند... بله! همان زمانی که تیغ ها به راحتی از نیام ها بیرون خزیدند!
خوب به یاد داشت. جمله به جمله.
حرف هایی که شب گذشته همسرش به او زده بود و با او وداع کرده بود. دستانش را گرم فشرده بود و گفت:"
حس میکنم باید به ندایی که من را فرا خوانده گوش کنم و به سمت اون برم. این میتونه آخرین دیدار ما باشه. نمیدونم آیا میتونم دوباره ببینمت یا نه. اما فقط ازت میخوام مراقب فابیان باشی. امیدوارم آنقدر لیاقت داشته باشم که زنده برگردم و دوباره همسرم رو ببینم."
بینهایت طاقتفرسا بود، آخرین دفعهای که حس تنهایی به این سختی قلبش را قبضه کرده بود زمانی بود که چهرهی سرد و بیجان مادر را درحالیکه بر بدنهی برج مشعلِ سرخ[2] به صلابه کشیده شده بود تماشا میکرد.
قطره اشکی ناخوداگاه از گونه اش سُر خورد. لبان سرخش را روی پیشانی پسرکش گذاشت و دیدگانش را با دلتنگی فرو بست.
گوش هایش سنگین شد. آنقدری سنگین که دیگر نمیتوانست صدای رسای نُطقی که در میدان شهر در میان جمعیتی انبوه جاری بود بشنود. بهتر بود نشنود. صدای دشنام ها و نفرین ها شنیدنی ندارد...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
۱. دژی درون بارگاه قصر که محافظان، وفاداران و گارد پادشاهی در آن سکونت دارند. قدمت آن به قدمت شهر ریفن میرسد. اولین بار حلقهی وفاداران و برادران قسم خوردهی شاه اوستیس به همراه هم این واحد را تشکیل دادند. چون اولین بار آنرا با خشت های خزه دار دریا ساخته بودند به نام پادگان سبز معروف شد.
۲. بلندترین برج در مرکز بارگاه پادشاهی ریفن که همیشه آخرین پرتوهای خورشید مغرب بر روی آن میتابید و پس از آن ناپدید میشد. به طوریکه حتی دقایقی پس از غروب که همه جا تاریک شده است رأس برج به رنگ سرخ میدرخشد.