ادامهی قسمت قبلی :
https://www.tarafdari.com/node/2088833
...در محوطه بیرونی قصر به دیوار تکیه داده بود. سیبی در دست داشت و گاها جهت تنوع آن را گاز میزد. افکاری را که در ذهن داشت را مرتب میکرد و حرف هایی که قرار بود بزند به یاد میآورد.
طولی نکشید که دو کلهی طاس با قد های بلند و شانه های پهنشان به سمت جولیوس آمدند.《 کرِکتون( krekton )》و 《کرِکتان(krektan)》، همان جنگجویان دوقلوی وروکین که در نبرد دشتهای تاریک( Battle of dark plains) سپاه جولیوس همراهی کرده بودند...
لبخندی که جولیوس از دیدن این دوقلو بر لبش نقش بست لحظه به لحظه پررنگ تر شد تا وقتی که به جولیوس رسیدند و اول از همه کرِکتون شروع کرد:
"شاه جولیوس رو با سیب ندیده بودیم که دیدیم! تا قبلش فقط با شمشیر و اسب دیده بودمتون! نمیدونستم انقد رمانتیک میشین قربان! مطمئنم منتظر کسی هستین!"
کرِکتان هم پیرو حرف برادرش سر تکان میداد.
جولیوس که نتوانست جلویش خنده اش را بگیرد گفت: "شما دوتا نره غول هنوزم از شوخی های بچهگانه دست بر نمیدارید!... این چه لباس هاییه که پوشیدید؟! چرا تبر هاتونو با خودتون آوردید؟! اینجا که کسی قرار نیست بهتون حمله کنه!"
کرِکتان میان حرف پرید گفت:" اولندش، که این لباسهای بومی خودمونه! حال میکنیم این لباسا تنمون باشه! اینجوری از هر کوچه ای که رد بشیم یارو میفهمه که با دوتا وروکین با ابهت گردنکلفت طرفه!... دومندش! یه وروکین هرجا بره اسلحهشو با خودش میبره! حتی وقتی روی تخت داره ... میکنه!"
جولیوس گفت:
_"خوبه که ابهت خودتونو همه جا حفظ میکنید! توی جنگ که واقعا ابهت زیادی از خودتون نشون دادید. فقط چیزی که همیشه میخواستم ازتون بپرسم این بود که چی شد که هردوتون به این زودی کچل شدید؟ نکنه بیماری چیزی دارید؟..."
_"چی شده؟! نکنه میترسین طاسی ما شما رو هم بگیره! نه قربان! خیالتون راحت. این کلهی بیمو شناسهی قبیلهی ماست! واگیردار هم نیس! مردای قبیلهی《 سَرسَنگی 》( Stonehead) همه همینطورین! شما یهبار بیا ببریمت وروکینیا ،قبیلهی سرسنگی رو بهتون نشون بدیم قشنگ شیرفهم میشی!"
_"خوبه! فقط امیدوارم زن های قبیلهی شما هم مثل مردهاشون کچل نباشند!"
_" نه قربان. زنامون اینجوری نیستن. حالا شما بیا بریم اونجا یکی برات بلند کنیم اونوقت اگه بهت حال نداد بعدش بیا شکایت کن!..."
_ " از دست شماها!... خب! بگید تعریف کنید ببینم اینجا وضع زندگیتون خوبه؟ چجوری میگذرونید توی این شهر؟!"
_" اینجا که به لطف شما خیلی عالیه! قبل ازینکه بیام اینجا از آفتاب داغ تریگونیا شنیده بودم اما لعنتیا هیچکس بهم نگفت که دخترهاش از آفتابش هم داغ ترن! اوفففف! قربان! من عاشق چشم و مو مشکیهای اینجا شدم! فقط کافیه بهشون لبخند بزنی ببینی که خودشون میان بغلت! توی وروکینیا به این راحتی نمیشد تور کنی! اما اینجا جنسهای نابی هم داره فراوون هم هست:). مردم اینجا نسبت به وروکینیا کمتر شراب مینوشن ولی خوبشو مینوشن ها! مادر پیرمون هرچقدر هم زور بزنه نمیتونه به این خوبی شراب بندازه! این شرابِ انگور سرخ اینجا اصل جنسه! دیشب کرِکتون یه بشکه ازش سر کشید! تازه میخواست لیوان من رو هم سر بکشه که من چیزمو بهش دادم! خلاصه که بگم قربان! اینجا خیلی خوش میگذره! مردم خوبی داره، شهر خوبیه. از وروکینیا بهتره! اینجا همه بهمون احترام میزارن، اینجا میشه صبح تا شب مست بود و کسی هم بازخواستت نکنه! ما که خبر داریم شما خودت هم اهل دلی! یه شب قرار بزاریم همین مهمونخونه بساط نوش رو به پا کنیم خودمون ۳تا تنها! البته اگه بخواین دوسهتا جنس خوب هم میاریم کنارش بزنیم زمین! اصلا نگران چیزی هم نباشین ها! نمیزاریم کسی بفهمه!..."
###
کرکتون و کرکتان از معدود کسانی بودند که جولیوس از معاشرت با آنها خوشش می آمد. بیشتر از گستاخی و شجاعت آنها خوشش می آمد. اینکه بدون رودربایستی حرفشان را میزدند و احساساتشان را بیان میکردند بسیار برای جولیوس قابل احترام بود. این صداقت و شجاعت چیزی بود که جولیوس بیشتر از همه خود را به آن نیازمند میدید.
اما جولیوس برنامه های زیادی در سر داشت. توصیه هایی که از طرف کایدن به او شده بود و اتفاقات اخیر موجب شده بود که یک تصمیم اساسی و مهم بگیرد و در راه عملی کردن این تصمیمات به کمک این برادران وروکین نیاز داشت. آنها با جنگیدن در کنار سپاه اتحادیه در جریان نبرد با سپاه جادوگران توانسته بودند اندک اعتباری برای خود دست و پا کنند. آنها جنگجویانی بیرحم و سرسخت بودند اما به همان میزان که در میدان نبرد ترسناک و وحشی بودند هنگام معاشرت بسیار شوخ و چربزبان بودند. جولیوس هم به خوبی میدانست از این دوقلوی سرسنگی چه میخواهد و هدفش چیست...
جولیوس که خیلی وقت بود به این اندازه نخندیده بود درحالیکه دستش را روی دلش گرفته بود گفت: "الان که وقت اینکارا رو ندارم ولی قول میدم بهتون یه شب قرارمون همین مهمونخونه ریفن باشه!... خب اینجوری که معلومه از زندگی در تریگونیا راضی هستید! خوبه! حالا بگین ببینم کجا زندگی میکنید توی شهر؟! کار و بارتون چیه؟ چطور مخارجتون رو میپردازید؟! "
با شنیدن این سوال دوقلو های وروکین به مِنمِن کردن افتادند. به هم نگاه میکردند و بدون اینکه جواب مشخصی بدهند فقط سر کچلشان را میخاراندند.
در لحظهای لبخند جولیوس محو شد و به چهرهای جدی تبدیل شد و گفت:" شنیدم جفتتون به زورگیری و خفتگیری توی شهر مشغولید! درست میگم؟! اینجوری خرج زندگی و عیش و نوش خودتون رو میپردازید! دوتا قلدر گردنکلفت وروکین که از مردم ضعیف باجگیری و زورگیری میکنن و عامل اکثر دعواها و درگیری ها درون شهر هستند! خانهای ندارن و همیشه در مهمانخانه ها و میخانه ها مشغول کتک کاری با اراذل و اوباش هستند!. طبق این گزارشاتی که به من رسیده کاملا واضحه که اون دوتا وروکین شما هستید!
میدونید؟ اگه همین حالا به آرتنیاس تحویلتون بدم حق داره نفری ۲۰۰ ضربه شلاق بهتون بزنه! و طوری که من از آرتنیاس شناخت دارم و با تنفری که از شما دوتا داره میدونم که خیلی خوشحال میشه اگه بتونه به شما ۲۰۰ ضربه شلاق بزنه! آره مطمئنم که بهترین شلاق چرمیش رو برمیداره و با کمال میل هر ۲۰۰ ضربه رو بدون تخفیف بهتون میزنه تا چیزی از پوست کمرتون باقی نمونه درحالیکه نیشش از خوشحالی بازه!... اما خوب گوش کنید ببینید چی میگم، من فکرهایی دارم. اگه به حرف من گوش کنید قول میدم اجازه ندم آرتنیاس مجازاتتون کنه! از این به بعد شما دوتا میتونید از بیکاری و علافی نجات پیدا کنید و شغل ثابت داشته باشید و حقوقتون ثابت باشه، دیگه نگران جای خواب و سرپناه خودتون هم نباشید... ازین به بعد شما به عنوان محافظ شخصی در قصر فعالیت میکنید، به شما لباس های رسمی داده میشه و باید این لباس های سنتی رو بزارید کنار. در پادگان محافظان قصر استراحت میکنید و حقوق ماهانه دریافت میکنید. فقط باید به هرچیزی که میگم خوب گوش کنید و عمل کنید... "
جوابی درکار نبود. دوقلوها چاره ای جز قبول پیشنهاد جولیوس نداشتند. درواقع از این پیشنهاد خوشحال هم شدند. گرچه به زورگیری و شرخری و دزدی که شغل دیرینهشان بود عادت کرده بودند، اما بازهم پیشنهاد یک کار ثابت در قصر زیبای ریفن و خدمت به شخصی مثل پادشاه برایشان خوشایند بود. به خصوص وقتی به این فکر میکردند که میتوانند با کنیزان زیباروی قصر در ارتباط باشند و در لیوان های شیشهای اشراف شراب بنوشند...
با این وجود تغییرات بسیاری در راه بود، تغییراتی مهم که میتوانست سرنوشت را تغییر دهد، تغییرات و اتفاقاتی که هیچکس به جز جولیوس از آن خبر داشت...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》