مطلب ارسالی کاربران
قاصدک ....
مرا را فراموش نکنید ....
این آخرین وصیت او بود درست قبل از آنکه طناب دار به گردنش جفت و جور شود این وصیت را کرده بود چه تلخ است بیان آخرین حرف چه سخت است دانستن روز مرگ چه کسی میدانست آن پسر پر شور دبستانی که همیشه برای بچه های تنبل کلاس و مدرسه مثال بارز موفقیت بود به چنین سرنوشت شومی دچار شود یادش بخیر همانند باقی بچه های ساده دل آن دوران آرزوها را در گوش قاصدک میگفتیم بعد فوتش میکردیم تا آرزو را به خدا برساند موقع پرواز قاصدک در میان باد و آسمان با صدای بلند میگفتیم *سلام ما رو به خدا برسون به امید دیدار * قاصدک میرفت و میرفت تا از نگاه ما محو میشد در آخرین دیدار بهم گفت از این زندگی دل کندم از اینکه هر روز هزار بار آرزوی مرگ کنم خسته شدم ناخداگاه به یاد کودکی و قاصدک افتادم چه آرزوهایی شیرینی این همه مدت بی جواب ماند به راستی بعد از این سکوت طولانی مرگ پاسخ آرزوهایمان بود ؟؟؟ از خانوادش پرسید از شکسته شدن کمر پدرش گفتم از سجاده و دعاهای مادرش ... از مترو ای که دیگر به خون آغشته نبود از رنگین کمان و پسرکی که عاشق او بود ازدخترهای که حالا میتوانستن بخندن از دخترکی که مادرش را محکم بغل زد ، گفتم بلاخره کار خودتو کردی ، لبخندی زد و گفت من برای خانه و خانواده ام همه کار میکنم یاد چند سال پیش افتادم وقتی بعد از یک شیفت کاری سخت به خانه برمیگشتیم به جای صدای آرامبخش بابا گفتن دخترک صدای جیغ و فریاد در فضای کوچه پیچیده بود یه مرد با ریش بلند بعد از تجاوز به حریم خانه سراسیمه از در خانه خارج شد در این لحظه تنها خون است که به چشم دیده میشود و خشم در وجود هر آدم ریشه میزند و تنها در چند لحظه تمام اتفاق هات را رقم میزد ، حکم قصاص آمد ولی نه برای مرد متجاوز بلکه برای آن کسی که قصد دفاع از حریم و ناموسش را داشت آنکه حرف حق را زد محکوم به مرگ شد و خطا کار پشت مظلومیت حق پنهان شد تا زندگی در جریان باشد غیر از این باشد بهشت خدا زیر سوال میرود چون دیگر کسی از این زندگی زده نمیشود و مرگی طلب نمیکند یاد گرفتم ضرب المثال ها چیزی غیر از اراجیف نیستن چراکه دیدم گناهکار تا پای چوبه دار رفت و با دستای خودش بی گناه را به دار آویخت یاد گرفتم طلوع صبح میتواند ترسناک ترین وقایع عمر آدم بشود جوری که آرزو میکردی کاش هیچوقت خورشیدی طلوع نمیکرد حالا هم میتوانم آرزو کنم تنها به یک قاصدک نیاز دارم