سال ۵۹ بود من کنکور شرکت کردم
بابام به همه پز میداد پسرم دانشگاه قبول میشه و اینا
آقا زد و ما قبول نشدیم
بابام وسایلم بقچه بندی کرد پرت کرد تو کوچه گفت گمشو برو دم ایستگاه سربازی
من گفتم بابا ناهید (دختر داییم) باباش آزاد ثبت نام کرده تو چه بابایی هستی
گفت من از این پولا ندارم حالا ۲ سال که رفتی سربازی میفهمی اون موقع که نقطه چین میدیدی باید میشستم سر درس
من گفتم بابا نقطه چین که سال ۸۲ منتشر میشه ما الان ۵۹ ایم حالا خیلی مونده الان تلویزیون اصلا برنامه داره کلا هفته یبار ی جوجه میاد اون پرده قرمزه رو میده کنار ۲ تا کارتون پخش میکنه میره پی کارش
بابام گفت حالا که اینطوره الانم از این لوس بازیا نداریم دیپلم گرفتی باید بری سربازی!
این قرتی بازیا واسه دهه ۸۰ به بعده
(واسه مامانم دیالوگ خوب برای این داستان پیدا نکردم ببخشید)
سوز میومد و من کم مونده بود گریه کنم
نرفتم خودمو معرفی کنم و تو پارک میخوابیدم تا اینکه زد یدفعه همونجا صدام بمب انداخت من گفتم یا خدا چیشده اینا کین
گفتن جنگ شده
استرس تمام تن و بدن منو گرفت گفت وای چه بدشانسی
آخه چرا الان باید جنگ میشد
رفتم در خونه گفتم بابا بابا تو رو خدا کمکم کن بذار بیام تو من نمیتونم برم جنگ
بابام گفت ی لحظه صبر کن
یهو دیدم ی عده اومدن منو به زور کردن تو ی ماشین بردن!
بابام گفت هررررری
بابایی که فرزند خودشو تسلیم میکنه!
من چقدر اشک میریختم
بزور بردنم لب مرز
از اولمعلوم بود من یکم نازک نارنجی ترم اونجا اکثرا میگفتن میخوایم بیایم شهید شیم حتی بچه ۱۲ ساله اومده بود من گفتم یا خدا اینا دیگه کین خدایا من نمیخوام تیر بخورم نهههه
ولی مثل سایت اون جا هم همین بود کارام خنده دار بود منو بردن گروه تئاتر
برای اینکه روحیه رزمندگان بالا بره استندآپ کمدی اجرا میکردم (البته اون زمان میگفتن دلقک بازی یا میگفتن باز این میمونه اومد)
من خیلی خوشحال میشدم میدیدم این رزمندگان میخندن و خب بمب روحیه میشدن
یعنی فکر نکنید من تاثیری نداشتم در اینکه تو اون جنگ مردم موفق به حفظ کشور شدن
من چون تو گروه تئاتر بودم خط مقدم نمیرفتم تا اینکه ی روز که داشتم می خنداندم ی بمب خالی کردن و چیزای عربی میگفتن همه متفرق شدن!
من داشتم سکته میکردم
خب تجهیزات ما هم آماده نبود یارو با تانک اومد جلوم پیاده که شد دیدم بستنی ریخته رو لباسش با خنده گفتم بستنیتو لیس بزنم
گفت بیا اینم بستنیم لیس بزن
من گفتم این بستنی نیست که
این یچیز دیگست
یدفعه خمپاره زد دشمن هدفشون من بودما ولی خورد به این بنده خدا
من تو اون لحظات هم میرفتم رو مخشون و آنقدر نمک میریختم بچه ها نا امید نشدن
جالبه با اینکه من استرسی و ترسو بودم تو اون لحظات به همه روحیه میدادم
یدفعه یکی رو دیدم سنگر بسته
دیدم عه ویکتور والدزه!
گفتم والدز کبیر تو مگه سال ۶۰ به دنیا نمیای الان سال ۵۹ ایم بعد تو و جنگ ایران با عراق!
والدز گفت ساحل چیزشرای تو که انتها نداره کم مونده بود تو داستانات ما رو بیاری جبهه ولی اگه من شهید شم دیگه بارسلونا والدز رو نداره ها گفته باشم میخوای تو سایت طرفداری از کیپست بزنی؟
من گفتم خب حالا اشکال نداره تو با این سن و سال سربازی چرا
گفتش من ارشدمو گرفتم اومدم
گفتم خوشبحالت من دیپلم با معدل ۱۰ بابام فرستادم سربازی شانس آوردم گروه تئاتر رفتم وگرنه توالت شور میشدم
والدز کبیر: والا این روزا تنها جاییه که آدم در امانه همین دستگاه آب که میگی!
این حرف منو به فکر فرو برد ولی انصافا والدز از اول سنگربان خوبی بود عجب سنگری بست
والدز گفت به جا مسخره بازی ایم تانک منهدم کن تا هوامون نکردن من جو گرفتم پریدم جلو شلیک کردن یکی هلم داد
دیدم عه مهران مدیری!
گفتم کارآگاه پشندی تویی؟
گفتش آره دیگه چند سال پیش تو تلویزیون گفتم من تو جنگ بودم
من: کارآگاه پشندی خیلی مخلصیم گفتم والدز کبیر به کمک احتیاج داره
یدفعه ی عراقیه آبشو ریخت روم
گفتم که اون قمقمه تو میدی به من خیلی تشنمه
یارو گفت پسر تو عجب رویی داری!
الان مثلا دارین میجنگیم نکنه حلوا میخوای
من گفتم آره میخوام (با خنده)
یدفعه مهران مدیری جوگیر شد کت کارآگاهی پوشید گفت من پشندی هستم ترفه انداخت گفت وایسا کنار بیا اینور
این شد همشون وحشت کردن بعدم والدز کبیر صدام رو از چاله کشید بیرون شروع گردیم جشن گرفتن
میزدیم و میرقصیدیم
والدز و مدیری هم آشنا کردم با هم گفتم ویکتور کارآگاه پشندی
کارآگاه پشندی ویکتور
این شد که همکاری ما شروع شد و این ۲ شخص وارد داستان های من شدن
ولی بین خودمون بمونه بابام منو فرستاده بود که شهید شم تا بهش سهمیه ای چیزی برسه وقتی به عنوان قهرمان برگشتم گفت حالا وقت زن گرفتنه!