فوتبال کامل، رینوس میشل و کرایف
اول باید قبل هر توضیحی به این نکته اشاره کنم، کسانی که جز مقالات، نوشته ها و شنیده ها، اطلاعات دیگری از این تیم ندارند هر گونه پیش زمینه ی ذهنی در مورد روش بازی این تیم را از ذهن خارج کنند. پس از موفقیت های پیاپی بارسا و سبک بازی بی نظیر و بسیار زیبای این تیم در 3 سال ابتدایی، خود به خود باعث مقایسه با بزرگان تاریخ شد که آژاکس دهه ی 70 به خاطر شباهت هایی همچون تکیه بر آکادمی و از همه مهمتر یکسان بودن رگه ی اصلی هر دو تیم (یوهان کرایف)، بیشتر از تیم هایی همچون رئال دی استفانو یا میلان ساکی در میزان مقایسه قرار می گرفت و البته این امر باعث به وجود آمدن یک پس زمینه ی ذهنی در مورد سبک بازی آژاکس شد که آنها هم همانند بارسا بازی می کردند و توپ را می چرخاندند. البته این طرز فکر کاملا اشتباه نیست. اما گاهی اوقات فهمیدن فقط نیمی از واقعیت خیلی بشتر از اینکه هیچی نفهمی می تواند تو را گمراه کند!
سال 1971، پایان قسمت اول از سه قسمت همکاری کرایف و میشل بود. قهرمانی با غلبه بر پاناتینایکو یونان، یک خداحافظی شیرین را برای قسمت اول رقم زد. برای عده ای همیشه این سوال وجود دارد که چرا برای آژاکس آن سال ها، پسوند کرایف و نه میشل استفاده می شود. جوابی که استفان کواکس، جانشین میشل به خوبی آن را درک کرد! آژاکس از سال 66 تا 71 تیمی بسیار قدرتمند بود و با تکیه بر معیار های میشل، علاوه بر چندین قهرمانی در رقابت های داخلی، به فینال اروپا هم رسید (هرچند شاید به 4 گله شدن در مقابل میلان نمی ارزید!) سال هایی که آژاکس پایه های خود را تقویت می کرد و ریشه ی خودباوری را در ذهن بازیکنانش می کاشت با قهرمانی لیگ در سال 1970 تمام شد. آژاکس اکنون به چالشی فراتر از هلند نیاز داشت. چالشی که یکبار تا یک قدمی آن رسیده بودند و البته رقیب شماره یکشان، فاینورد روتردام، همان سال توانسته بودند سربلند از آن بیرون بیایند. فصل بعد، میشل لیگ و حذفی را واگذار کرد اما اروپا را برد تا کوله بارش را برای بندر بارسلونا ببندد. شاید عده ای فکر می کردند که پدر خوانده ی آژاکس، باید صبر میکرد تا میوه ی درختش را خودش برداشت کند، اما میشل می خواست نشان دهد که کرایف، هرچند 23 سال بیشتر سن ندارد اما آماده است تا رهبری خود را به انجام برساند.
میشل رفت و کواکس آمد. مقایسه بین این دو مربی بیشتر شبیه مقایسه بین دو گوشی جی ال ایکس و آیفون 5 است. همانطور که تنها مزیت جی ال ایکس به نسبت آیفون این است که راحت از جیب بیرون می آید! تنها مزیت کواکس می توانست کمتر بودن حاشیه ها باشد. میشل تخم درخت را کاشت و کواکس آن را برداشت کرد. اما کرایف درخت را رشد داد تا حتی 100 سال هم بگذرد باز هم بگویند: آژاکس کرایف! اما دلیل اصلی شروع آژاکس افسانه ای از 1971 این نیست! کمی دقیق تر نگاه کنیم، میانگین گل زده ی آژاکس در لیگ از 1970 تا 1973 شدیدا افت می کند و به زیر 1.5 گل در هر بازی می رسد. تیمی که به یکی از هجومی ترین تیم های تاریخ معروف است شاید این آمار برایش سرسام آور باشد اما نکته ی اصلی جای دیگری پنهان شده است. در مسابقات اروپایی در 3 سال 71، 72 و 73 آژاکس میانگین گل بی نظیر بیش از 3 گل در هر بازی را ثبت می کند! یک آمار خیره کننده و دلیل اصلی قدرت آژاکس.
شیرها همیشه قدرت نمایی خود را برای اروپا کنار گذاشته بودند، جایی که باید آرمان میشل به وسیله ی کرایف به سرانجام می رسید. اما سوال اصلی این است؟ چرا هنوز می گویند سبک آژاکس بی نظیر بود؟ جواب این است، چون واقعا بی نظیر بود! بارزترین خصوصیت آن جابجایی بازیکنان بود. حفظ توپ نتیجه ی جابجایی بازیکنان بود، چیزی که برای عده ای برعکس جا افتاده است. تیم حریف نمی توانست آنالیز مشخصی از آژاکس داشته باشد چون آژاکس با یک دروازبان، 10 بازیکن در خط دفاع، 10 بازیکن در خط هافبک و 10 بازیکن در خط حمله بازی میکرد. آژاکس می خواست توپ را داشته باشد (همانند بارسا) اما از اینکه توپ را از دست بدهد نمی ترسید (برخلاف بارسا).
در واقع جابجایی های سریع بازیکنان، باعث می شد که تاکتیک حریف، آنتی تاکتیک خودش شود. وقتی هافبک تیم حریف که قبل بازی وظیفه ی مهار نیسکنز را به دوش دارد، بعد از توپربایی ببیند در بال چپ تیم است، هیچ تعریفی از کاری که باید انجام دهد در ذهنش ندارد. تفاوت اصلی آژاکس و بارسا اینجا خود را نشان می داد. آژاکس با یک تاکتیک مشخص و با پرسی سنگین، سریع توپ را بازیابی می کرد، نه برای اینکه صرفا مالک توپ باشد، بلکه برای حمله و ایجاد موقعیت. ایجاد موقعیتی که می توانست شوت یا سانتر هم باشد. نظم تیمی حریف که با جابجایی های پیاپی بازیکنان به هم می ریخت هم نمی توانست مانع بزرگی به وجود بیاورد.
شاید برای عده ای جالب باشد که در 3 فینال اروپایی، تنها یک گل ثمره ی کارهای ترکیبی بازیکنان بود (گل دوم مقابل پاناتینایکو که با حرکت کرایف و پاس عمقی زیبایش برای هان تبدیل به گل شد.) و بقیه ی گل ها با سانتر توپ بر روی دروازه به ثمر رسید. حتی در مصاف مقابل بایرن مونیخ که با 4 گل این تیم را در هم شکستند، دو گل با سانتر و ضربه سر، یک گل در ریباند شوت از پشت محوطه ی جریمه و اشتباه سپ مایر و یک گل دیگر باز هم با سانتر و دفع مدافعان و این بار شوت گری موهرن از پشت محوطه بود. در واقع یکی از نواقص بارسای گواردیولا، یکی از نقاط قوت آژاکس بود. بکن بائر در مورد این شکست جمله ی جالبی دارد: "آنها 90 دقیقه دفاع کردند اما ما 4 گل خورده بودیم. در واقع تغییرات و جابجایی های سریع بازیکنان آژاکس، نمونه ای از آشفتگی را در روش بازی بایرن مونیخ پیاده می کرد که باعث می شد حرکات و بازی ریسکی بایرن به نوعی به حمله تعبیر شود."
توتال فوتبال در تیم ملی هلند، پختگی بیشتری به نسبت آژاکس داشت. حضور هافبکی پا به توپ، خوش تکنیک، شوتزن و یک بازیساز در سطح جهانی همچون ون هانگم عملا هر بازیابی توپ را برای نارنجی پوشان تبدیل به یک موقعیت گل می کرد. یک سرشماری از بازیکنان ترکیب اصلی هلند در جام جهانی، نتیجه ای خارق العاده به ما می دهد. خط دفاع تشکیل شده از ریسبرجن، آری هان، رودی کرول و ویلی سوربیر. بر روی کاغذ ریسبرجن و آری هان دو مدافع میانی تیم بودند. کرول سمت چپ و سوربیر در سمت راست. شگفت انگیز است وقتی متوجه می شویم این 4 بازیکن می توانستند در 12 پست بازی کنند! ویلی سوربیر می توانست به همان خوبی که در سمت راست خط دفاعی می درخشد، در سمت راست خط هافبک هم بازی کند، همانطور که می توانست سمت راست مثلث هجومی یک تیم را پوشش دهد و البته ویلی سوربیر در صورت نیاز یک ستاره در میانه ی میدان و پست هافبک مرکزی بود. آری هان دو پست هافبک مرکزی و هافبک دفاعی رو به خوبی می توانست پوشش دهد و رودی کرول یک مدافع مرکزی و یک هافبک دفاعی پخته بود و به همان خوبی که سمت چپ زمین را مال خود می کرد، در سمت راست هم می درخشید. به راحتی می توان تصور کرد که یک تیم با این بازیکنان چگونه می توانست جابجایی های گسترده انجام دهد بدون این که از هم بپاشد. برای درک بهتر نسبت به این مسئله، فقط کافیست دو گلی که کرایف در مقابل آرژانتین به ثمر رساند را با هم مقایسه کنیم. یکی حرکت از عمق و دریافت پاس فوق العاده و دیگری اضافه شدن از سمت راست و شوتزنی. کرایف در گل دوم اصلا در شلوغی محوطه حاضر نبود و در سمت راست قرار داشت!
مشخصا نحوه ی بازی توتال فوتبال هلندی بر پایه ی توپ بود. اما چگونه؟ مالکیت توپ فضای مورد نیاز برای جابه جایی های سریع را به بازیکنان می داد. پرس سنگین و خط آفساید نزدیک به مرکز زمین چیزی فراتر از فوتبال دهه ی 70 بود. بازیابی توپ نه برای نگه داشتن توپ که برای ایجاد حمله هلند را تبدیل به خطرناکترین تیم جام کرد. مسئله ی بعدی این بود که چگونه باید از این بازیابی توپ استفاده می شد. بهترین و مهمترین بازیکن هلند، افسانه ی شماره 14 بود. اما قلب و دومین بازیکن مهم تیم، جوان 22 ساله ی خوش استیل، یوهان نیسکنز بود. دو یوهان چیزی فراتر از تصور بودند. در مورد یوهان اول زیاد شنیده ایم، هرچند باز هم کافی نیست. پس به تعریفی مختصر قناعت می کنیم. کرایف نوک پیکان خط حمله ی تیم بود، حالا تصور کنید بازیساز اصلی تیم هم خود او باشد و این یک حقیقت بود. چرا کرایف؟ چون او باهوش ترین بود. یک نفر که همزمان بتواند تمام روند بازی را آنالیز کند و خودش هم در جریان بازی حضور داشته باشد. یک نفر که بتواند تمام تغییرات را در یک آن پردازش کند و تشخیص دهد که تیم باید در چه جهتی پیش برود و این چیزی بود که حتی مارادونا هم هیچگاه نتوانست به آن برسد. 90 ثانیه ی اول کرایف در نبرد فینال، یک کلاس آموزشی بی نظیر است.
اما یوهان دوم، قدی کوتاه اما جنگنده و پر تلاش. بسیار باهوش و خلاق و دارای قدرت شوت زنی بالا. احتمالا هیچکس در هلند توان بدنی نیسکنز را نداشت. همواره در حال دویدن، گل زیبای او به برزیل تمام خصوصیات بالا را شامل می شد. نیسکنز همانند بقیه یک بازیکن چند پسته بود.از مهاجم سایه گرفته تا سمت راست خط دفاعی! نیسکنز فضایی که کرایف نمی توانست روی آن تسلط داشته باشد را در قبضه می گرفت. در واقع او به نوعی چشم و گوش کرایف در زمین بود و البته دو بازیکن با چشم بسته همدیگر را پیدا می کردند! نزدیک بودن کرایف به محوطه جریمه ی حریف یک طبعا متمرکز شدن بازیکنان حریف برای مهار او، یک فضای عالی را در اختیار نیسکنز قرار می داد. و این فضا همان چیزی بود که نیسکنز رابه یکی از 5 بازیکن برتر دهه ی 70 تبدیل کرد. این همان چیزی است که در بارسا اتفاق افتاد و این بار در قامت مسی و ژاوی، و با یک تفاوت کوچک اما بسیار مهم، بازیساز اصلی تیم بازیکنی بود که در میانه ی میدان بود.
کمی از فضای توتال فوتبال هلندی فاصله می گیریم تا به تیکی تاکای اسپانیایی بپردازیم. فصل 2009-2008 شاید قویترین بارسای تاریخ را شاهد نبودیم، اما مسلما ترسناکترین بارسایی است که تا به حال دیده شده است. مهم ترین ویژگی این فصل گواردیولا این بود که بازیکن آزاد بارسا، همان بازیساز اصلی تیم بود. خصوصیت ویژه ای که برای بسیاری ژاوی را تبدیل به بهترین هافبک مرکزی فوتبال مدرن کرد. فضای وسیع و بازی که ژاوی در آن میچرخید یک فصل رویایی برای او رقم زد. در پایان فصل 2009-2008 ژاوی با 31 پاس گل سلطان پاس اروپا لقب گرفت، جالب است که بدانیم بین بازیکنان بارسا، دنی آلوز با آمار خیره کننده ی 10 پاس گل در لالیگا پشت سر ژاوی بود. (ژاوی در لالیگا 15 پاس گل داده بود.) یعنی دقیقا همان بازیکنی که به خاطر پستش، به لطف ژاوی بیشترین فضای ممکن را به دست می آورد. مسی در همین فصل با 18 پاس گل، پشت سر این دو بازیکن قرار داشت. نیازی به تذکر نیست که مسی با توجه به پستی که در آن می درخشید بیشترین حمایت را از سوی ژاوی دریافت می کرد. اما فصل بعد داستان متفاوت بود. ژاوی تنها 15 پاس گل و مسی هم 12 پاس گل. افت آماری عجیب برای هر دو ستاره. یک فلاش بک شاید جوابی را که می خواهیم به ما بدهد.
بازی نیمه نهایی و مصاف چلسی با بارسلونا. بحث به هیچ وجه سر اتفاقات عجیب و غریب این بازی نیست. نبردی که چلسی از لحاظ تاکتیکی برنده ی واقعی بود و چه بسا اگر سوپر واکنش والدز در مهار توپ دروگبا نبود حتی سوت های داور هم در مجموع نمیتوانست تاثیر گذار باشد. چلسی بر خلاف اکثر حریفان که با عقب نشستن فضای کافی برای هنرنمایی ژاوی را فراهم می کردند نبرد را به همان میانه ی میدان کشاند. ژاوی میان سه بازیکن باهوش (لمپارد، بالاک و اسین) به دام افتاد و نقطه ی قوت بارسا، یعنی آزاد بودن ژاوی از کار افتاد. بارسا به لطف هوش و خلاقیت ژاوی به خوبی می توانست در مقابل تیم های فیزیکی نتیجه ی دلخواه را بگیرد، اما این خلاقیت نیاز به فضایی داشت که از ژاوی گرفته شد. روش بازی گواردیولا پس از این بازی نشان از یک تغییر عمیق داشت. تغییری که نتیجه اش فصل بعد خود را نشان داد.
پپ در 4 فصل حضورش در بارسا، 4 بارسای متفاوت داشت. فصل اول از همه ترسناک تر و فصل سوم رویایی ترین فصل بود. اما شاید انسجام بارسای 2010 در هیچکدام از این دو تیم وجود نداشت. زلاتان را از این تیم باید کنار بگذاریم. روی سخن با پپ، ژاوی و مسی، تعیین کنندگان سبک بازی بارسلوناست. تغییر بازیکن آزاد تیم از ژاوی به مسی، عملا کلاس بارسا را با یک دگرگونی عمیق مواجه کرد. بارسا همانند فصل قبل زیبا بازی می کرد و پر گل می برد اما تغییر کاملا محسوس بود. تغییر در روش بازی نبود. تغییر واقعی در انسجام تیمی بی نظیری بود که بارسا یافته بود. خط هافبک بارسا ایستا تر از فصل قبل بود اما یک ایستایی مثبت، که عملا تماشایی ترین فوتبال ارائه شده از از سوی بارسا، حداقل در تاریخ لالیگا بود. در اروپا و مقابل خوزه مورینیو، پپ به هیچ وجه جنگ تاکتیکی را نباخت. اتفاقات نیمه نهایی آن سال کاملا روشن و مشخص است و اطلاعات و درک هر کسی از اتفاقات آن دو بازی از نویسنده ی مطلب بیشتر است. (در جام جهانی 1982، سالوادور در مصاف با مجارستان با ده گل نابود شد! در بازی بعدی در مقابل برزیل یعنی هجومی ترین تیم جام، فقط با 3 گل شکست خورد. نه مجارستان تاکتیک بی نظیری داشت نه برزیل مهاجمان کم فروغی. سالوادور فقط نشان داد که بی تاکتیک ترین تیم جام هم با بازی سراسر دفاعی، می تواند یک نتیجه ی آبرومند کسب کند!)
پس از نبرد استمفوردبریج، پپ یک تغییر تاکتیکی در تیم اعمال کرد. فضای ژاوی محدود شد و مسی بازیکن آزاد تیم لقب گرفت. پپ متوجه شد که با محاصره ی ژاوی به وسیله ی 3 بازیکن فیزیکی و جنگنده که در زمان مناسب می توانند تغذیه کننده ی خوبی هم باشند کاملا از جریان بازی خارج می شود و در پی آن ریتم بازی بارسلونا به هم می خورد. پس با ساکن کردن و محدود کردن ژاوی، هافبک های تیم حریف را مجبور به دویدن به دنبال توپ هایی کرد که مهندس بارسا برای هم تیمی هایش فراهم می کرد. فضای مانور ژاوی که تا قبل از آن از محوطه ی جریمه ی خودی تا محوطه ی جریمه ی حریف ادامه پیدا می کرد به فضایی بین میانه ی زمین خودی و میانه ی زمین حریف کاهش پیدا کرد و البته یک فضای باز بی نظیر برای نابغه ی آرژانتینی، که عملا جولانگاه و محل قلع و قمع مدافعان حریف به وسیله ی کک! بود. مسی در این فصل 13 گل از خارج محوطه ی جریمه به ثمر رساند. یک آمار خیره کننده! و اگر بخواهیم تعداد گل هایی که نتیجه ی آزادی عمل این بازیکن بود را محاسبه کنیم، آمار بسیار فراتر از این می رود. 26 گل از 42 گل(8تا اروپا و 34 تا لالیگا) مسی در این فصل شروعی از خود او در خارج از محوطه ی جریمه داشته است. این آمار در فصلی که بارسا 6 جام گرفت، فقط 14 گل از 40 گل بود.
مهم ترین نتیجه ای که پس از این تغییر تاکتیک شکل گرفت، بازی 5 بر صفر و شکست سنگین در الکلاسیکو برای رئال مادرید بود. رئال مادرید و خوزه مورینیو عملا در مقابل این تغییر تاکتیک نافرجام ماندند، و زانو زدن آنقدر ها هم سخت نبود. (اگر قدرت دوباره بلند شدن را در خودت ببینی!)
با جا افتادن مسی در این سبک بازی و توان بدنی بیشتری که ژاوی به خاطر کم شدن فضای معماریش به آن دست یافته بود، رویایی ترین بارسای ممکن در فصل 2011-2010 شکل گرفت. ژاوی در پایان این فصل 16 پاس گل داده بود. اما آمار برای بهترین مسی تاریخ، خیره کننده تر بود. 53 گل و 26 پاس گل. آمار گلزنی مسی در دو فصل بعد بسیار فراتر بود. اما مسی 2011، چیزی از جنس پله 1970، کرایف 1973 و مارادونای 1986 بود. بازیکنی برای تاریخ. هدیه ای از سوی پپ برای لئو مسی.
فینال جام حذفی همان فصل، مورینیو همان ترفند گاس هیدینگ را برای بارسا پیاده کرد. محدود کردن فضای حرکتی و از کار انداختن ریتم بازی بارسا با گیر انداختن بازیکن آزاد تیم در یک فضای 3 نفره. په په یک خط جلوتر آمد و نیمه ی اول بازی، برتری کاملا مشخص رئال بر میانه ی زمین با یک بازی کاملا برتر و داشتن چندین شانس برای گلزنی. اما در نیمه ی دوم، با یک تغییر تاکتیک کاملا مشخص، ژاوی پس از مدت ها باز هم بازیکن آزاد تیم شد و همه می دانیم که اگر سه مهار ایکر مقدس (فقط یک قدیس می توانست شوت رویایی اینیستا را مهار کند!) نبود، بارسلونا باز هم 6 گانه را به هوادارانش هدیه می کرد.
به نظر نویسنده، هرچه بر فوتبال تدافعی نیست. کسی که ادعای بهترین بودن دارد می تواند (یا بهتر است بگوییم باید بتواند!) باز هم ایجاد موقعیت کند. گاس هیدینگ اتوبوس پارک نکرد ولی موفق شد سبک گواردیولا را دچار وقفه کند. مورینیو اتوبوس پارک کرد اما بارسا در موقعیت سازی مقابل اینتر و حتی نیمه ی دوم در فینال جام حذفی سال 2011 مقابل رئال مشکلی نداشت. حتی در سال 2012 باز هم مقابل چلسی، تعداد موقعیت های گل فراتر از انگشتان دست و پا با هم بودند. (هرچند بارسای فصل آخر گواردیولا قابل مقایسه با 3 فصل قبل نیست، اینجانب به عنوان هوادار رئال از صمیم قلب دستان راسل را می بوسم که با کنار نیامدن با پپ، پروژه ی فصل آخر او را نیمه تمام گذاشت! میوه ی این پروژه در صورت ثمر دادن، یک سونامی بزرگ بود.)
گواردیولا در تمام فصل هایش در بارسا پلن بی داشت. یک پلن بی کاملا هوشمندانه که نبوغ بی نظیر او را نشان می داد. یک پلن بی کاملا وفادار به سبک اصلی بازی تیم. تفاوت در تغییر روش بازی نبود. تفاوت در چگونگی اجرای روش بازی بود. بازیکن محوری تیم در هر حال ژاوی بود. اما این که چه کسی از فضای ساخته ی ژاوی استفاده کند می توانست ده ها روش بازی را برای تیم تعریف کند. بعید می دانم کسی از بارسای پپ مصافی به خاطر داشته باشد که در آن موفق به ایجاد موقعیت نشده باشد. گواردیولاییسم (از کلمه ی تیکی تاکا متنفرم) برای پپ کاملا مقدس بود. او به سبک خودش باور داشت. و آیا سبکی که هر وقت احساس شکست کردی برای بازپس گرفتن پیروزی مجبور به کنار گذاشتن آن بشوی می تواند ادعای برتری داشته باشد؟ جواب به عهده ی خود شما...
نیمی از فصل ویلانوای فقید، تقریبا تمام فصل تاتا و حتی نیمی از فصل کنونی پپ در بایرن، نشانی از گواردیولاییسم نداشت. اصل مطلب در مورد پپ است. به عنوان معمار سبک خاص قرن 21، به نظر می رسد هدف خود را گم کرده است. بارسای پپ همانند آژاکس کرایف نرم و روان نبود. اما شدت پاس های تکضرب و جایگیری های مطلوب در یک سوم دفاعی منطقه ی حریف آنقدر بالا بود که در حالت عادی حتی اتوبوس هم قادر به توقفش نبود. پپ در بارسا هم اصل مالکیت توپ را بر هر چیزی مقدم می دانست و در بارسا هم در مقابل از دست دادن توپ، ترس از خود نشان می داد. اما مثل این که این ترس در او رشد کرده، نشانه ای از سبک بی نظیر 4 ساله ی او نمی بینیم. مشخصا ترس پپ، او را از سبک پپ دور می کند.
چه شیفته ی روش گواردیولا باشید، چه از این سبک بدتان بیاید، یک چیز کاملا مشخص است. پپ تاریخ را زنده کرد. بدون او و افکارش احتمالا خیلی هایمان هیچوقت تعریف تقریبا مشخصی از تیم هایی همانند میلان ساکی یا رئال دی استفانو نداشتیم. چه بخواهید چه نخواهید، بارسای پپ آنقدر خوب بود که مثلث رئال آژاکس میلان را برای اکثر مخاطبان فوتبال، تبدیل به مربع کند. روشی که در حال حاضر در بایرن پیاده می شود شاید خسته کننده و خواب آور باشد. شاید تیکی تاکا باشد. اما همه می دانیم که 4 سال فوتبالی که از گواردیولا در بارسلونا دیدیم، هیچوقت این نبود. هیچوقت...
و در آخر، به عنوان یک آرزو برای فوتبال، و برای لذت بردن از فوتبال، به امید غلبه نبوغ بر ترس...
ارسالی کاربر طرفداری، also in have