پایان تمام رافتها هم که باشی، بازوان تقدیر انقدر قدرتمند هستند که تیکه پارچه طلایی که ۴۰ هزار نفر دنبال آنند رو به دست آوری. شاید قبل بازی در قهوه خانه همه به او میگفتند "پایان" فردا بازی میکنی؟ (احتمالا با لهجه آذری).
فردای بازی اما حتما او از چند ثانیه طلایی زندگیاش صحبت کرده. با اقرار یا بی اقرار. رافت از لوزرهای اواخر "پروینیسم" یا "سلطانیسم" است. در همان زمین مقدسی که اوج گرفت، روزی مقابل چشمان از حدقه بیرون زده ۱۰۰ هزار نفر از برومند همیشه شماره "۲" مشت خورد. در آن روز او "آغاز" فاجعه آزادی شد. آغاز تعجب نا متناهی ما که چطور استیلی و نوازی همدیگر را نوازش میکنند.
برای او که "پایان" بود، آسان بود که مقابل خبرنگاران بگوید که: "پرویز را بخشیده ام. مانند دو برادر هستیم."
او هیچگاه برومند را نخواهد بخشید. چون مهر تأییدی زد بعد متفاوت نبودنش. بعدها به امارات رفت و در اولین بازی زبان دروازه بان دسته دومی را گذاشت کفّ دستش. همان جا شیخ عرب قید مرسدس داده شده را زد و گفت: "پایان برای همیشه برگرد!"
برای او لمس شاه ماهی میلانیها معنای دیگری دارد. او مانند هیچکدام از آن شهرستانی هایی که کیلومترها از بوشهر و زاهدان کوبیده اند و آمده اند، نیست. پایان چیزی بیشتر از کیسه بوکس شدن خاطرات یک نسل را می خواست.
برای پایان هیچوقت نشد که بشود. آنچه باید هیچوقت نبود. همیشه از او بزرگتر، ظریف تر و صد البته بهتر بودند. چه کسی می داند شاید دلش میخواست برای یک بار هم که شده سلطان او را بین تمام "آس"هایش رو کند. برای او که کلاغ نیمکت بود. قصه همیشه تکرار برای وی نادیده گرفته شدن بود. زیر لب به نا حق و برای خاطر خود ترانه آن خواننده اسمش را نبر را میخوانده که: "اسب تازی شده مجروح به زیر پالان، طوق زرین همه بر گردن خر میبینم."
پایان در چند ثانیه آخر بازی تصمیم گرفت دست خالی نرود. خاطرات سیاه ملت از خود را از بین ببرد. ۲۰ سال دیگر به نوهاش میگوید که اصراری در گرفتن پیراهن آن چشم ابی نداشتم اما آن زمانها رسم بود که پیراهنها بین بازیکنان "خوب" عوض شود.