اول راهنمایی بودم، تازه چند سالی بود با فوتبال گره خورده بودم و هنوز این گره مثل این روز ها کور نشده بود! به این دلیل که آغاز فوتبال دیدنم با فوتبال اروپا و یورو و جام جهانی بود، با فوتبال ایران زیاد میانه و شناختی نداشتم، حتی دربی های پایتخت را هم نمی دیدم، اما آن روز فرق می کرد. آن روز باید به خانه می رسیدیم، با اصرار و التماس مدرسه را تعطیل کردیم، با عجله خود را سر خیابان رساندم، با خودم گفتم چرا همه عجله دارند؟ از خوش شانسی من، آقای توکلی، بقال محل با لندروور معروفش من را در خیابان دید و سوار کرد. هیجان و نفس نفس من را که دید فهمید چه خبر است و بیشتر گاز داد. جلوی مغازه اش که رسیدیم من را پیاده کرد و وقتی داشتم می رفتم سمت خانه دیدم یک تلویزیون 14 اینچ از پشت لندروور نارنجی اش بیرون آورد و برد داخل مغازه و در را بست! یکی از عجیب ترین صحنه های بود که تا آن مقطع از زندگی ام دیده بودم! آقای توکلی و بستن مغازه وسط روز؟!
پله ها را چهار تا یکی رفتم بالا و لباس عوض نکرده نشستم پای تلویزیون، پدرم هم آمد، سابقه نداشت آن موقع روز او را در خانه ببینیم، گفت اداره را تعطیل کردند، از در و دیوار آدرنالین وارد رگ ها می شد! هنوز هم نمی دانم آن همه هیجان از کجا آمده بود، یک اپیدمی بود، یک مرض خوب! جزئیات را همه می دانند، از استرالیایی که به محض شنیدنش یاد کانگورو می افتادیم و نام هایی که تا ابد در ذهن ها مانده اند؛ مارک بوسنیچ، هری کیول، رابی اسلیتر، استن لازاریدیس، ند زلیچ، اورلیو ویدمار، مارک ویدوکا و تری ونبلزی که نامش برایم خیلی خوش آهنگ می نمود تا زمین خوردن های خاک پور و سکندری رفتن های منصوریان از استرس.
وقتی به آن روز فکر می کنم می بینم چیز های عجیبی یادم می آید، کلمات و صحنه هایی که در من ریشه دوانده. من نه استقالالی بودم و نه پرسپولیسی (هنوز هم نیستم) و پیگیر فوتبال ایران نبودم، اما با دیدن احمد رضا عابدزاده و خونسردی نا متعارفش، خنده هایی که با بازیکنان استرالیایی و داور می کرد و یک دستی گرفتن توپ زیر آن همه فشار عجیب آن ها، این ایده در من شکل می گرفت که یک رهبر، یک کاپیتان باید این گونه باشد، باید در جایی که باید با بقیه فرق کند. هنوز هم وقتی یاد توپی که مهدی پاشازاده با صورت از روی خط دروازه به بیرون زد می افتم مو های پشت گردنم سیخ می شود، چون تازه خوی غیرت و میهن پرستی در من شکل می گرفت. یاد نگاه زیر زیرکی خداداد عزیزی به داور بعد از پاس آفسایدش به کریم باقری روی گل اول که می افتم از این سادگی خنده ام می گیرد.
وقتی آن تماشاگر نمای! استرالیایی به زمین آمد و ما ندیدیم چه شد بازی متوقف بود داشتم از شدت نگرانی می مردم، انگار قرار بود بعد از آن بدترین اتفاق دنیا بیوفتد، به مادرم گفتم این عابدزاه چشه؟! آب می خورد، می خندید و سر به سر داور می گذاشت. قیافه ساندرو پل (یکی دیگر از نام هایی که از ذهن نمی رود) اصلا به کسی نمی خورد که با کسی شوخی داشته باشد، ولی احمد رضا بود دیگر، می دانست که باید فشار را برداشت، حتی اگر باید با آن داور جدی شوخی کند.
گذشت. پا هایم از شدت استرس قندیل بسته بودند، بوسنیچ که از آن به بعد جای جک تایتانیک را در بین دختر ها می گرفت بازی را شروع می کرد؛ «حالا توپ رو می زنه، کریم باقری، دائی، یه فرصت خوب... ( از اینجا به بعد ایستاده و در حالت دست تا آرنج در دهان!) حالا پشت مدافعان... خداداد عزیزی... توی دروازه... (صدای انفجار یک محله) توی دروزاه، گل، گل برای ایران، خداداد عزیزی، باز هم روی زمین، باز هم روی زمین توپ رو تو دروازه جا می ده، ایران 2 استرالیا 2 (ویه را سیگارش را از روی زمین بر می دارد و سعی می کند ادای عادی بودن در بیاورد!) خیلی زیبا بود کار.»
جواد خیابانی درست ترین و بهترین تشبیه دوران نه چندان پر بار حرفه ای خودش را به کار برد، «غزال تیز پای فوتبال ایران». هنوز هم معروف است، هنوز هم به همان نام او را می شناسند.
از این جا به بعد بود که دیگر نمی گذشت، می گویند داور هشت دقیقه وقت تلف شده محاسبه کرده بود، دروغ است! ساندرو پل به اندازه یک سال ما را عذاب داد تا در آن سوت لعنتی بدمد، نمی فهمیدم چه شده، فقط از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، مثل بچه ها گریه می کردم (خب بچه بودم دیگر!) مادر بزرگم که همین روز ها هم وقتی مرا در حال فوتبال دیدن می بیند برایم آرزوی شفای عاجل می کند زنگ زد، او هم از خوشحالی گریه می کرد، شکر خدا می گفت و تبریک می گفت.
چه جشنی بود، چه خبر بود، چه دیوانه بازی خوبی بود. به خیابان که رفتیم چند ساعت طول کشید تا برگشتیم، ولی لذت بخش بود، همه می خندیدند، خوشحال بودند، حتی اگر برایشان مهم نبود، حتی اگر نمی دانستند چه شده.
آن روز، روز معجزه ملبورن، اگر به عقب برگردیم و به آن نگاه کنیم در زندگی همه ما یک روز خاص است، روزی که می توان با همه به اشتراک گذاشت، روزی که همه از آن یک خاطره مشترک و صدها خاطره منحصر به فرد برای تعریف کردن دارند. اگر به عقب برگردیم می توانیم اثر پروانه ای آن بازی، آن شور، آن خواست را در این روز هایمان ببینیم.
روز هشتم آذر ماه هزار و سیصد و هفتاد شش روز خوش سعادتی بوده که برای ملت ما، ملتی سختی کشیده، روزی جاودان است، روزی که همه شاد بودند، روزی که همه از ته دل خندیدند، روزی که خدا همه را به یک اندازه دوست داشت.