طرفداری- با شنکلی در سال 1959 در دسته دوم شروع شد و تا کنی دالگلیش در سال 1990 ادامه پیدا کرد؛ روزهای خوش لیورپول. اما پس از آن اسم های بزرگ؛ گراهام سونس اسطوره سابق باشگاه در مرکز زمین، یک دوره فاجعه بار را در کنار خط رقم زد.
مردانی در کُت و شلوار های سفید، نام کتابی است که اخیرا در خصوص لیورپول در دهه نود منتشر شده است. در این کتاب، دوگانه ترین مرد تاریخ باشگاه لیورپول با سایمون هیوز صحبت کرده و کتابی متفاوت را به رشته تحریر در آمده است. گراهام سونس در این کتاب خاطرنشان می کند که کجای کار اشتباه بود.
قرار نبود اینطور شود. او باید در کنار کنی دالگلیش و استیون جرارد در صف بهترین های تاریخ لیورپول پس از جنگ به شمار می فت. اما اعتبارش را قمار کرد و آنطور شد که بگویند فرصتش را نابود کرد. پرسیدم که آیا از پذیرش پیشنهاد لیورپول به عنوان مربی پشیمانی؟ نه نه نه، نه واقعا. برای او که دوره ای موفق در گلاسکو رنجرز داشت، پیشنهادِ سال 1991 به نوعی تقدیری از دوره ای بی نقص در آنفیلد داشت. با این حال احساس می کنم در زمانی اشتباه هدایت باشگاه را به عهده گرفتم.
دوره او که پس از کنی دالگلیش بزرگ آغاز شد را با دوره دیوید مویس در منچستر یونایتد پس از پایان روزهای الکس فرگوسن مقایسه می کنند. بیست و پنج سال موفقیتِ مداوم داشتیم. مربی حامل خبرهای بد است. حرف هایی که باید به بازیکنان بزند. بازیکنانی که عمده آن ها اسطوره بودند. آن ها بازیکنانی نبودند که سرهای خود را پایین بیندازند و مطابقت کنند. گاهی موفق نمی شوید؛ به خاطر اینکه بازیکنان جدید را خریداری می کنید و از این رو به زمان برای هماهنگی نیاز دارید. از هواداران انتظار صبر دارید؛ آن هم در زمانی که انتظارات در سطحی باور نکردنی است. این موضوع باید مدیریت شود. داستان من هم همین بود که؛ دوست ندارید جانشین فرگی باشید! اگر اوضاع کمی به تیرگی بگراید، به هدف توپخانه هواداران تبدیل می شوید. حتی اگر آن زمان، به طور کامل ناموفق نبوده باشید. نفر دوم لوئیس فن خال بود که آمد و سعی کرد به سرعت موفقیت را به دست بیاورد و این کار را با خرید های بزرگ امتحان کرد. خریدهایی که انگار چندان در پشت آن ها فکری وجود نداشته است. شاید او را با روی ایوانز که جانشین من بود مقایسه کنید. ایده آل این است که بخواهید سومین نفر باشید تا بتوانید وضعیت را مدیریت کنید. و از نو بسازید.
به مانند رویایی بود که به حقیقت بدل می شد؛ هم برای باشگاه و هم برای مربی. احساس به لیورپول، کورم کرده بود. این را سونس میگفت؛ کسی که با لیورپول تقریبا به تمام آنچه یک بازیکن در سطح باشگاهی می تواند برسد، رسیده بود. هیکلی عضلانی داشت و با چهره ای جدی به عنوان کاپیتان بهترین باشگاه جهان در آن دوره، جام قهرمانی اروپا را در رم در دیدار مقابل تیم همان شهر بالای سر برد. پس از آن بود که به سمپدوریا رفت. مربیگری را در رنجرز آغاز کرد. آن ها در دوره سونس، بهترین تیم اسکاتلند بودند و طی پنج سال، هفت جام به دست آورد. از وقتی که تاتنهام را به عنوان یک بازیکن جوان ترک کردم؛ هرجا که رفتم موفقیت بود، موفقیت و مدال و مدال و جام و جام هایی دیگر. احساس می کردم که این مسیر در لیورپول ادامه پیدا می کند. لحظه ای برای فکر کردن به وضعیت نگذاشتم. آن زمان نمی دانست اما اعتبار می تواند خیلی زود، نابود شود. سونسِ بازیکن و سونسِ مربی دو دنیای متفاوت را از آنفیلد به یاد دارند.
رویکردی متکبرانه در کاپیتانی داشت. روحیه ای به مانند جنگجویی در میانه پیکار، که تیم را به پیش می برد. احترام خالص و همه جانبه برایش، موضوعی نبود که از او به یاد بیاورند. برای مثال می توان به صحبت های فیل تامپسون اشاره کرد که می گفت سونس بازوبند کاپیتانی را از او دزدیده است و این دو با هم حرف نمی زدند. اشتباهاتم را می دانم. در سومین سالگرد هیلزبرو بود که با روزنامه سان مصاحبه کرد و شهر تا مرز دیوانگی پیش رفت. روزنامه سان همان روزنامه ای بود که حالا همه دنیا می دانند در خصوص آن فاجعه دروغ گفته بود. برای همیشه بابت آن تصمیم شرمنده ام. دفاعی از خودم ندارم.
می داند که رویکردی اشتباه نسبت به بازیکنان داشته است. می دانم برخورد های تندی با بازیکنان داشته ام. از نسلی می آمدم که اینطور مشکلات را حل می کردیم: به خود در آینه نگاه می کردیم و همین! با بازیکنان همیشه مثل یک مرد رفتار کردم و انتظار داشتم که مثل یک مرد رفتار کنند. درگیری و رقابت با بازیکنان حریف، موضوعی بود که جایش (در دنیای مربیگری) خالی بود. در تونل منتظر آن ها می ایستادم و انتظار شروع درگیری را می کشیدم. اگر می باختیم، کم می شد که با حریف دست بدهم. به خانه می رفتم و تمام عصر را در گوشه ای سر می کردم. حالا بازیکنان را می بینید که همدیگر را بغل می کنند. پیراهن ها را در بین دو نیمه عوض می کنند. این اشتباه است. در دوره مربیگری احساس می کردم که بازیکنان باید همینطور باشند. اما دنیا داشت عوض می شد. بازیکنان به شانه ای برای گریه کردن نیاز داشتند. قدرت بازیکنان از مربی بیشتر می شد. نمی توانستم به اندازه کافی جذاب یا سیاستمدار باشم.
از فرودگاه ادینبرو به لیورپول آمد و دوستانی قدیمی منتظرش بودند. شش سال پیش در آنفیلد با او مصاحبه کردم و منتظر بود که به روی آنتن اسکای برود. همه گذشته دوگانه را هم که فراموش کنیم، آدم تاثیر گذاری است. در حالی که ریچارد کیز و اندی گری مرتبا در حال مزه ریختن بودند، یک گوشه کم نور می نشست و از فکرهایش می گفت. انگار که یک زندانی در متن یک فیلم جنگی با ریتمی کُند. همیشه از تجربیاتش می گوید و اینطور است که احترام به دست می آورد. اینطور فکر می کنم که سونس، تنها سونسِ فوتبال است. مردی به سختی سنگ گرانیت.
به مانند اروین ولش (نویسنده "رگیابی"؛ محبوب ترین رمان اسکاتلندی نیم قرن اخیر) رهبر زاده شده بود. خانواده اش اهل منطقه لیث (Leith) در قسمت صنعتی ادینبرو بودند. جایی نزدیک به زندان ساوتون ماینز در غرب دومین شهر بزرگ کشورش، روزهایش آغاز شدند. خانواده ای دوست داشتنی و حمایت کننده داشتم. کوچکترین برادر بودم و همیشه چیزی برای اثبات داشتم. وقتی که برادرانی بزرگتر از خود دارید، آن ها همیشه برایتان می گویند که چقدر از شما بهتر بوده اند. نمی خواستم اینطور باشد. اینطور شد که سرسخت شدم. پدر شیشه گر بود و در ساختمانی پیش ساخته زندگی می کردند. بین دوازده تا پانزده سالگی در خانه مادربزرگش در نزدیکی آبجوسازی بروری زندگی می کرد. اما فوتبال ترک نمی شد. نزدیک به خانه، زمینی بزرگ برای فوتبال بود. درگیر دعوای هیبرنین و هارتس نمی شدم اما چون همیشه شنبه ها فوتبال بازی می کردم، انتخابم تاینکستل (زمین هارت، تیم جوانان باشگاه هارتس) بود که به خانه نزدیک تر بود. تا جایی که یادم هست، هرگز به کاری جز فوتبال فکر نمی کردم. از سال های ابتدایی هرگز فکر نمی کردم که فوتبالیست نخواهم شد. شاید برخی بگویند که این از آموزش ناصحیح است اما ثابت کردم که اشتباه نمی کردم، اینطور نیست؟
کاپیتان تیم مدرسه بود، با این حال تا 28 سالگی که در لیورپول، هرگز کاپیتانی نکرده بود. کاپیتان تیم اسپرز که قهرمان جام حذفی جوانان شد نبودم. در میدلزبرو هم کاپیتان نشد. دیرتر به بلوغ رسیدم اما همیشه با غرور بازی می کردم.
به همان کریکویل؛ همان مدرسه ای می رفت که دیو ماکای (اسطوره هارتس، تاتنهام و دربی کانتی) در آن رشد یافته بود. پشت تراس ها در هارتس بازی دیو را می دیدم. او یک جنگجوی تمام عیار بود. در سرم این بود که هرگز تا این اندازه خوب نخواهم شد. پس از بازی در تیم مدارس اسکاتلند مقابل انگلستان در وایت هارت لین، ماکای که روی سکوها بازی را می دید، سونس را به بیل نیکلسون بزرگ پیشنهاد داد. دیو تنها کسی بود که حرفش به خرج بیل می رفت. هرگز به جان وایت (مهاجم تاتنهام در سال های نیکلسون که توسط رعد و برق پیش از سی سالگی کشته شد)، دنی بلنچفلاور (ده سال پایانی بازی خود را در اسپرز بود و بعد ها مربی ایرلند و چلسی شد) اشاره نمی کرد و ماکای را نزدیک به خود نگه می داشت. سال ها بعد به او گفتم که با شنیدن اسم او و دیدن بازی او بزرگ شده ام اما هرگز تلاش نکردم که شبیه به کسی باشم. آنطور بازی می کردم که خودم می دیدم.
سونس می پذیرد که در آن سن، بی فکر تر بود. پانزده سال داشتم که به تاتنهام رفتم و فکر می کردم که قرار است فوق ستاره شوم. لجباز بودم و خیلی زود در اتاق بیل را زدم و گفتم چرا من را در ترکیب اصلی قرار نمی دهی. در هفده سالگی دو هفته لندن را به بهانه دلتنگی و بی اجازه به مقصد ادینبرو ترک کرد و حقوق دو هفته اش از سوی باشگاه به پای جریمه رفت. انگار که تخته پاره ای در دریای لندن بودم. نوزده سال داشت که سرانجام تاتنهام را به قصد میدلزبرو ترک کرد. شوکه شدم که تاتنهام حاضر به فروش من شد. این باعث شد که عزم بیشتری داشته باشم که فوتبالیستی بزرگ شوم و ثابت کنم که اشتباه کرده اند.
سونس بیشتر از هر قهرمان جنگ مدال دارد و این را نمی توان بی ربط به عزمی در او دانست که به سمت موفقیت سوقش می داد. همه روزهای او آن طور که خودش توصیف می کند؛ طعمی خاص از موفقیت نداشت روزهای بد را هم به چشم دید. با این حال، افت من در روزهای نخست بود. درد آن روزها را احساس کردم و یاد گرفتم که با آن کنار بیایم. این موضوع من را شکل داد.
عملکرد او در میدلزبرو به گونه ای بود که لیورپول برای خریدش در تابستان 1978، رکورد نقل و انتقالات را شکست. نخستین روز در رختکن آنفیلد را اینطور به یاد می آورد که از تامی اسمیت -که بداخلاق ترین بازیکن تیم بود- پرسید که آیا می تواند سشوارش را قرض بگیرد. اسمیت، رویش را به فیل نیل کرد و گفت هر کسی حق یک اشتباه را دارد.
لیورپول مربیان بزرگی داشت اما سونس باور دارد که بازیکنان بزرگسال تیم بودند که کار را در دست داشتند. بیست و چهار سال داشتم که به ترکیب لیورپول اضافه شدم. گستاخ و از خود راضی بودم. با این حال خیلی زود، اینطور فکر می کنم، از سوی بازیکنان بزرگ تیم پذیرفته شدم. کسی ناله نمی کرد و کسی هم سوپراستار نبود. اگر مشکلی که در زمین با خارج از آن به وجود می آورد را بازیکنان بودند که مرتب می کردند. این می توانست شامل برخورد با بازیکنی که حاشیه ای برای تیم به وجود آورده یا بازیکنی که بد بازی کرده باشد.
پس از شکست 3-1 مقابل منچستر یونایتد در سال 1981 به عنوان کاپیتان تیم معرفی شد. جایی که تیم باب پیسلی به رده دوازده سقوط کرده بود. این در حالی بود که دالگلیش و نیل از او بازیکنان با تجربه ای بودند و این موضوع در خصوص فیل تامپسون که بازوبند از او گرفته شد هم صدق می کرد. در پایان فصل قرمزها با چهار امتیاز اختلاف نسبت به ایپسویچ تاون و شاگردان بابی رابسون، قهرمان شدند.
مایکل رابینسون مهاجمی بود که در سال 1983 از برایتون خریده شد اما جواب نداد. او می گفت که رویکرد سونس در تک تک بازی ها شبیه به هم بود. رویکرد این بود که اگر خوب نباشیم، هر تیمی می تواند ما را شکست دهد. اگر خوب باشیم شکست ناپذیریم. این موضوع؛ این رویکرد، همینطور فروتنانه بود. یادم هست که یک بار سونس پیش از بازی با برنتفورد جوی را در رختکن به وجود آورده بود که انگار با منچستر یونایتد بازی داریم. خوشنودی از خود وجود نداشت، هرگز. رابینسون می گفت که سونس به او کمک می کرد که تا با این تزلزل که برای بازی در لیورپول آماده نیست، کنار بیاید. وقتی پوسته سر سخت اولیه کنار رفت، خوی انسانی او را احساس کردم و به جای یک کاپیتان، به عنوان یک انسان شناختمش. تا همین حالا او سعی دارد که انسانی سرسخت باشد و چیزهایی را پشت اخم هایش قایم کند، در حالی که احساسات دارد. می خواهد که دوست داشتنی نباشد، اما هست.
وقتی در خصوص تلاش برای کاپیتان شدن از او پرسیدم، پیش از تمام شدن سوال گفت نه، واقعا اینطور نبود. رویکرد من با وجود کاپیتان شدن، تغییر نکرد. جو فگن مرا به کناری کشید و گفت که تنها روی بازی خودم تمرکز کنم. فهمیده بودم که اگر الگو باشم، آن ها راهم را ادامه می دهند.
می گفت که بهترین دیدارش با پیراهن لیورپول، آخرین بازی بود. فینال رم، مقابل رم در ماه می سال 1984. اینطور بود که به کولوسئوم رفتیم و آن را ویران کردیم. کسی شانسی قائل نبود. اما به شکلی باور نکردنی خودباوری داشتیم. فرقی نمی کرد که بارسلونا در نیوکمپ یا رئال مادرید در برنابئو؛ به آنجا می رفتیم و کاری که باید را انجام می دادیم تا برنده شویم.
اما باور دارد که کاپیتانی، آمادگی مناسب را برای مربی بودن به وجود نمی آورد. مسئولیت کاپیتانی در لیورپول ساده بود و این به خاطر سطح بازیکنانی بود که در تیم حضور داشتند. اما مربیگری متفاوت بود.
پایان قسمت نخست.