آن خیابان در آن روزها از عباس آباد راه افتاد و در شیب تندی رفت به سوی جنوب تهران. به سوی خیابان سعدی و پایین تر رسید به میدان توپخانه. از محله های اعیان نشین تازه شکل گرفته رفت به سوی قلب تهران. آن خیابان آن روزها خیابان روزولت خوانده شد. آن خیابان بعدها بدل شد به خیابان دکتر مفتح. سیاست باره ها تسخیر سفارت آمریکا را در آن خیابان طپنده اش می خوانند. سیاست باره ها و نه تو. تو نه. برای تو مهم ترین عنصر شهری تهران در آن خیابان به مردمان شهرت تعلق داشت. به مردم. به تو و به همه. طپنده ترین قلب تهران آن روزها: امجدیه.
ورزشگاه تاریخی ایران. معبد ورزش ایران. یک چهار راه اجتماعی سیاسی. جایی برای برپایی سلام ها و رژه ها. مراسم دولتی و ملی. برای برپایی دیدارهای بین المللی. برای مسابقات باشگاهی. برای جمع شدن مردمان این مرز و بوم از هر جایی. برای نادیده گرفتن دولتمردهای سلطنتی و برای هورا کشیدن برای پسرهای کوچه و خیابان تان.
در امجدیه بود که "من" بدل به "ما" شد. جانمایه زندگی استادیوم ها همان "ما" بود. آن "ما" را آن روزها آن جا پیدا کردی. همان جا در امجدیه. در خانه تو و خانه خیلیهای دیگر. با سکوهای نزدیک به زمین که صدای ضربه زدن توپ را میشنیدی. صدای فریاد بازیکنان، نقزدن مربیها را، و سوت داورها را. خانه تو می توانست بیست هزار نفر را در خود جای دهد. خانه تو پنج شنبه جمعههای شلوغی داشت. پنج شنبه جمعههای شیرین.
خانه تو برغم بضاعت کم - چند باری در بخشهایی روی سکوهای چوبی در ارتفاعی بالا نشستی و از لای الوارهای چوبی زیر پایت را نگاه کردی و سرت گیج رفت - میهمان نواز بود و برای اهالیاش فاخر به نظر می رسید...پسزمینه ساختمانهای مسکونی ضلع شمالی که گاه و بیگاه صاحبخانهای، میهمانی در قاب پنجره مینشست یا روی بام میایستاد و بازی را تماشا می کرد، صمیمیتی بیحصر داشت و تو غبطه می خوردی چرا یکی از آن خانهها به تو تعلق ندارد.
در امجدیه به یک خانواده تعلق داشتید. فوتبال با همه فرازونشیبها، و زیباییها و گاهی زشتیهایش دغدغه خانوادگی تان بشمار میرفت. اهالی امجدیه با فرهنگ جنگ و همین طور منطق جدل آشنا بودند، آنها فرهنگ عذرخواهی کردن را میشناختند. هم نبرد از ته دل را و هم شیرینی آشتی کنان را.
در امجدیه بود که بسیاری از بازیکنان و شخصیتهای بزرگ فوتبال را دیدی. در امجدیه بود که استنلی متیوز، ستاره دهه 1950 انگلیس و مرد سال فوتبال اروپا را که برای بازی خداحافظی حسن حبیبی به میدان رفت دیدی. جف هرست و گوردون بنکس، هر دو رباینده جام جهانی 1966 را. اووه زیلر، کاپیتان تیم ملی آلمان را با پیراهن هامبورگ. اوزه بیو، ستاره پرتغالی و قهرمان جام باشگاههای اروپا، را با پیراهن بنفیکا. هلنیو هررا، مربی افسانهای اینتر، و فرانک اوفارل، مربی بدخلق منچستر یونایتد را دیدی...
در امجدیه بود که دریافتی حسن حبیبی در قلب دفاع تیم ملی و پاس چه مدافع بزرگی بود و چه کاپیتان والایی بشمار میرفت. علی پروین را سال 1349 زمانی که به تیم امید دعوت شد دیدی. اولین بازی صفر ایرانپاک با پیراهن پرسپولیس را دیدی و بعدها خبر مرگش در سوئد تکانت داد. محمود خوردبین را با موهای صاف بلند بورش که جوهره غایی طراوت جوانی بشمار می رفت دیدی و با بداقبالیاش در اوج زندگی حرفهایاش که پایش در همان امجدیه شکست. حمید جاسمیان را. شوتهای مهیب فریدون معینی را، فرارهای مهار ناپذیر حسین کلانی را، ضربههای سر همایون بهزادی را. جعفر کاشانی، مدافع باصلابت پرسپولیس را. ابراهیم آشتیانی یکی از نخستین مدافعان کناری ایران را که با خصایص یک بازیکن مدرن نفوذ می کرد...
ناصر حجازی را برای نخستین بار در امجدیه درون دروازه تاج/استقلال دیدی و دریافتی فوتبال ایران جواهری درون دروازهاش یافته. جامه سیاهی بر تن داشت و موهایش هنوز بلند نشده بودند. سنگربان خونسردی بدون حرکات اضافی. بدون ادا و بدون شیرجههای نمایشی که آن روزها مد بود. با جایگیری حیرت انگیز. همیشه احساس می کردی توپ به سوی او میآمد. متانت اکبر کارگرجم، صلابت رضا عادلخانی و تعصب علی جباری را. حسن روشن کوچک اندام و تندپا را از مسیر تیم ملی جوانان تا تاج/استقلال و تیم ملی.
عاشق شهرستانیهای جنگجو بودی. اسماعیل کشتکار و ابراهیم قاسمپور که از آبادان آمدند. نوری خدایاری از اهواز و اکبر میثاقیان از مشهد. غفور جهانی، عزیز اسپندار و علی نیاکانی با پیراهن سپید ملوان. می توانی ساعت ها در باره نمایش خوب اصفهانی ها با سپاهان، ذوب آهن و همین طور آذری ها با تراکتور سازی و ماشین سازی برابر بزرگان تهرانی در امجدیه حرف بزنی.
بزرگشدن تهران و سیاست بارگی مترادف با حاشیه نشینی امجدیه شد. تهران به شهر غولآسایی بدل شد که خانوادهها را بلعید، و همین طور عاشقان فوتبال را. امجدیه در عصر پس از انقلاب "شیرودی"، نام یکی از جنگاوران نیروی هوایی طی جنگ هشت ساله با عراق را گرفت. طوفان انقلاب خانه فوتبال را در انزوا فرو برد و دیدارها در استادیوم آزادی برگزار شدند. در استادیومی که سال 1350 افتتاح شد. صد هزار نفری بود و پس از انقلاب به "آزادی" تغییر یافت. آن استادیوم هر چه بود، غولآسا و امروزیتر، ورزشگاه شما نبود. خانه تو نبود. جایی نبود تا صدای توپ، فریاد درد بازیکنان و نهیب مربیها را بشنوی.
پاییز 1388 بود که امجدیه / شیرودی رسما با فوتبال وداع کرد. وداع کرد و در انقیاد هیئت دو میدانی درآمد. اما خیلی پیشترها با فوتبال وداع کرده بود. خیلی پیشترها نقطه آغاز تشییع جنازه ورزشکاران شده بود.
حالا رد شدن از آن خیابان سخت شده. رد شدن از برابر امجدیه مرده سخت شده. خیلی سخت.