اولین بار شش ساله که بودی پایت به توپ خورد. هنوز خوب یادت هست دلیلش بایرن مونیخ آن دوران بود. ساعت ها می نشستی پای جعبه ای جادویی که با همان سن کمت فوتبال ببینی و فوتبال یاد بگیری و تا چشم باز کردی عاشق فوتبال شده بودی. از همان شش سالگی، خوب یادت هست که هرگاه با هم سن و سالانت فوتبال بازی می کردی با هر گل زدنت بی اختیار مشتانت گره می شد و لبانت بر آن بوسه می زد. اما آن روز ها که فرهادی نبود که شیرینت بشود.
تا ده سالگی این عادتت شده بود. تا این که فرهاد، شیرینِ شب های فوتبال دیدنت شد، تا این که رویای خواب های کودکی ات را در لباس آبی رنگ و بازی های فوق العاده اش دیدی. عادتت را ترک کردی چون این شادی مختص یک اسطوره بود. وحالا چندین سال از آن روزها می گذرد و تو غمگینانه گوشه اتاقت نشسته ای و قلم به دست، مشت های گره کرده ات را روی لبان بغض آلودت گذاشته ای. برای آخرین بار...
تلفنت زنگ می خورد. پیامک می گوید امشب سالن به قوت خود باقی است، ساکَت آماده گوشه اتاق افتاده است اما نای رفتن نداری، نای نفس کشیدن نداری، نای پوشیدن پیراهن آبی ات را نداری، نای دیدن شماره پشت آن را هم نداری. بی اختیار یاد گل مهدی به آمریکا می افتی. یاد لحظه ای که وقتی مهدوی کیا توپ را به تور چسباند به اندازه ای که او دور ورزشگاه دوید تو هم دور خانه دویدی. یک شب مهدی رفت و امشب؟ امشب فرهاد هم غریبانه رفت. چه قرمز باشی چه آبی، دلت می گیرد، برای مهدی ها و فرهادهایی که رفتن شان بغض بود و نبودشان... و نبودشان... و نبودشان...؟ نمی دانم.
خیلی چیزها را فراموش نخواهی کرد، گل هایش را، شور و اشتیاقش را، شادی هایش را، پیراهن بوسی هایش را، استارت های انفجاری اش را، دربی ها را. بوسیدن های چهارگوشه زمین را. فرهاد را. و مهدی را. و کریم را. حرف های باره زی هم یادت خواهد ماند:” در دربی معروف ایران بازی خوبی از دو تیم ندیدم فقط تنها نکته قابل ذکر بازی ورود بازیکن شماره 7 تیم آبی (فرهاد مجیدی) بود که با ورودش به زمین تمام ورزشگاه به احترامش برخواستند و تشویقش کردند که مرا یاد ورود توتی به ورزشگاه رم انداخت!“ از نسل طلایی فوتبال ایران چیزی نمانده جز علی کریمی.
اسطوره های مان دوست داشتنی اند، محترم اند، چه قرمز باشی، چه آبی. چه فرهاد باشد، چه علی.
غریبانه رفتن حق هیچ اسطوره ای نیست.
”تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شکست...“
بدرود هفت مقدس.
قلم را روی کاغذ می گذاری، ساکَـت را بر می داری و آهسته از اتاق خارج می شوی.