مرگ همیشه غافلگیر می کند، گویی که انگار غافلگیری تنها شگرد مرگ است، شیوه بازی او مبتنی بر غافلگیری است، در عنفوان جوانی، در اوج شهرت، در بیکران ثروت و یا در خفت بارترین لحظات فقر و فلاکت، مرگ باز هم تنها با غافلگیری می آید و جان را می ستاند و می رود.
سحرگاه پنجشنبه نهم مهرماه باز هم مرگ آمد، مرگ این مهمان همیشگی ما که انگار دیگر خانه زاد شده است، آمد و این بارهم غافلگیر کننده آمد، آمد در میان بهت و حیرت ما غمزدگان همیشگی، جان مرد سرخ دل را در خواب شیرین گرفت و رفت، مرد سرخ دلی که تکیه گاه بود، تکیه گاه یک خانواده، ستون بود، ستون یک تیم، و حالا با رفتن مرد سرخ دل، گویی که ستون خیمه پایگاه سرخ دلان را بر روی زمین خواباندند تا همه بفهمند این تیم دیگر بهترینش را با خود ندارد.
مرگ آمد و کاپیتان رفت، کاپیتان رفت تا به جمع خوبان در بهشت بپیوندد، زمین دیگر جای او نبود، دروازه های زمینی همه توسط او فتح شده بوند، حالا دیگر وقت آن بود که دروازه های بهشت را باز کند، کاپیتان رفت تا جاودانه شود، شاید تنها راه جاودانه شدن از نظر او همین رفتن بود، رفتنی بی بازگشت.
کاپیتان یک ستاره بود، مگر غیر این است که جای ستاره ها در قلب آسمان است؟ حالا دیگر قلب کاپیتان در آسمان می تپد، کاپیتان رفت تا در پست اصلی خود بدرخشد، درخشیدن کار او بود، آسمان جای او بود، کاپیتان حالا دیگر پر نور ترین ستاره آسمان است، از امشب دیگر وقتی که پسرک هفت ساله به آسمان نگاه می کند، می تواند لبخند زیبای پدرش را بر چهره درخشان ترین ستاره آسمان ببیند، چه لبخند جاودانه ای.
تاریخ پرسپولیس پر است از روزهای باشکوه، روزهایی که ورزشگاه مملو از تماشاگران سرخی بوده است که عاشقانه نام ستاره های تیمشان را فریاد زده اند تا ستاره های سرخ در میان هیاهوی هوادارن، بر روی چمن ورزشگاه دور افتخار بزنند. روز بدرقه کاپیتان نیز باشکوه خواهد بود، روزی که هواداران سرخ ستاره تیمشان را در آخرین دور افتخار همراهی می کنند، او به پاس تمام خوبی هایش دور افتخار می زند و بعد در میان بدرقه اشکها می رود تا برای همیشه جاودانه شود.
می گویند پائیز فصل مرگ است، فصل مرگ درختان، برگها می ریزند، خزان می آید و طراوت از طبیعت رخت می بندد، اما این بار پائیز، این فصل غم انگیز سال، تنها با نیت خزان طبیعت بر روی صفحات تقویم نمایان نشده است، خزان به دامن ما افتاده است، عزیزانمان مثل برگ درختان بر زمین می افتند و جماعتی را داغ دار می کنند، پائیز این بار به قصد بردن طراوت از دلهای ما آمده است، ما که همواره در میان بهت و اندوه غوطه ور بوده ایم و حالا انگار پائیز این بار آمده است تا ما به تماشای خزان خودمان بنشینیم، نکند قانون خدا تغییر کرده است؟
مرگ آمد، کاپیتان بازوبندش را بست، دو طرف در مقابل چشمان حیرت زده تماشاگران در مراسم آغازین بازی با یکدیگر دست دادند و کاپیتان جاودانه شد. کاپیتان رفت تا برای همیشه ماندگار شود، سوت بازی جدایی زده شد، دقیقه 30 بازی کاپیتان رفت و حالا ما مانده ایم و دنیایی از خاطرات تلنبار شده روی هم که برای مرور کردن آنها تا قیامت وقت داریم، عجب بازی ناجوانمردانه ای، بازی با خاطرات کسی که خودش دیگر نیست.
مرگ آمد، کاپیتان خواب بود، مرگ کاپیتان را بیدار کرد، کاپیتان روی مرگ را بوسید، بازی تمام شد، پرسپولیس ده نفره شد...
خداحافظ کاپیتان