طرفداری- 31 خرداد 1393 شاید برای همۀ ما یادآور روزی است که اشک ها و لبخندهایمان درهم آمیخت. روزی که شکست برایمان معنای پیروزی داشت. روزی که رنگ و بوی زندگی در آن هویدا بود. یک زندگی داغ فوتبالی به حرارت روزهای داغ جام جهانی برزیل. حرارتی که از تب فوتبال، جان می گرفت. تبی که جان یک ملت را سوزاند و از خاکسترش ققنوس افتخار پدید آمد.
میلیون ها ایرانی با قلبی پر طپش، پشت دریچۀ تصویری نشسته اند که دیری است آن را در ذهنشان صحنه آرایی کرده اند. قلب های پر از امیدی که ماه هاست انتظار این لحظۀ بزرگ را کشیده اند و حالا با حسی توأمان از شادی و دلواپسی می خواهند به تماشای این لحظه بنشینند. این همان لحظه ای است که فوتبال کوچک و بزرگ نمی شناسد. آبی و قرمز یکرنگ شده اند. همان لحظه ای که حتی فوتبالی و غیر فوتبالی در قاموسش نمی گنجد. برای رسیدن به این لحظه کافی است ایرانی باشی. کافی است عاشق باشی. حالا نبض عشق همانقدر در دل کودکی مضطرب می تپد که در دستان رو به آسمان مادرش. در این لحظه، زندگی همان اندازه برای جوان عاشق فوتبال جاری است که برای پیرمردی که چشمان دنیا دیده اش به امید افتخارآفرینی فرزندان وطن به صفحۀ تلویزیون قدیمی دوخته شده. چند روزی است که بر زبان این و آن سخن از بازی تیم ملی است. تیمی که نقش یوز ایرانی را با خود به آوردگاه جام جهانی برده است. یوزهای ایرانی اکنون باید به شکار یکی از غول های فوتبال دنیا بروند. گویی هرآنچه بزرگی است در برابرمان قد علم کرده. میدانی بزرگ به رنگ جام جهانی، رقیبی بزرگ به نام آرژانتین و اسمی بزرگ به بزرگی لیونل مسی.
نام آرژانتین همواره با نام ستارگان بزرگی عجین بوده است که برایمان یادآور خاطرات روزهای داغ جام جهانی است. از مارادونای افسانه ای تا نقش اول این روزهای فوتبال، لیونل مسی. در این میان اما نوستالژی هایی بی بدیل در خاطرۀ فوتبالی هر یک از ما حک شده است. بزرگانی که نامشان خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی و نوجوانی را در ذهنمان زنده می سازد. نام هایی خاص با چهره هایی خاص. شخصیت اول داستان آرژانتینی ما بی شک کسی نیست جز گابریل باتیستوتا. در تقویم فوتبال، نام باتی گل را باید به عنوان کلکسیونی کامل از جذابیت، قدرت، هنر و به معنای وقعی کلمه، یک "ستاره" بایگانی کرد. از او که بگذریم، با نام هایی چون دیگو سیمئونه، آریل اورتگا، فرناندو ردوندو، روبرتو آیالا، کلودیو لوپز، خاویر زانتی و هرنان کرسپو کم خاطره بازی نکرده ایم. بعد از همۀ آن خاطرات، حالا تیم کشورمان باید رو در روی وارثان آن نام های بزرگ، با شناسنامه ای از جنس همان پیراهن آبی و سفید قرار می گرفت. همان آلبی سلسته ای که یقینا این بار هیچ یک از ما دوست نداشت پیروزی اش را تماشاگر باشد، چرا که فارغ از عشق به همۀ آن نام های خاطره انگیز، حالا فقط یک نام وجودمان را از آنِ خود کرده بود. نامی به رنگ سبز و سفید و سرخ. نامی به رنگ ایران.
سرانجام انتظار ها به پایان رسید و داور صربستانی در سوت خود دمید. راست می گویند که همیشه انتظار رسیدن، از خودِ وصال شیرین تر است. گویی میان فراق و وصال دیواری است که هیچکس آن سویش را ندیده است. اگر این دیوار شیشه ای بود شاید نه انتظار معنای زیبایش را به ما هدیه می کرد نه طعم وصال برایمان شیرین بود. مردان آرژانتین همانطور که انتظار می رفت توپ و میدان را از همان ابتدا در اختیار گرفتند. ولی چیزی که برای ما و همگان عجیب می نمود، ساختار تیمیِ مستحکم ایران بود که اجازۀ کمتر نفوذی را به مسی و یارانش می داد. آرژانتین که خود را در برابر یک کمربند دفاعی و میانی مستحکم می دید، ناگزیر توپ را به کناره های زمین می برد، چیزی که شاید تا قبل از لحظۀ آغاز بازی تصور نمی کرد مجبور شود به آن تن دهد. نیمۀ اول با اندک موقعیت های جدی آرژانتین و واکنش های زیبای حقیقی که کمابیش یاد عقاب آسیا را در ذهنمان زنده کرده بود، به پایان رسید. حالا تصور همگان از ایران زیر سؤال رفته بود، شاید حتی برای خودمان هم یک نیمه مقاومت در برابر خط حملۀ آتشین آرژانتین متشکل از مسی، آگوئرو، هیگواین و دی ماریا چیزی شبیه به غیرممکن به نظر می رسید.
نیمۀ دوم اما داستان کمی متفاوت شد. حالا می توانستیم اعتماد به نفس را در چهره و ساق های بازیکنانمان حس کنیم. دریبل های شجاعی، بازی پختۀ دژاگه، جاگیری های قوچان نژاد، نفوذهای پولادی، میدان داری آندو و نکونام در کنار خط دفاعی مستحکم ایران نشان از یک تیم با ساختار کامل می داد و آرژانتین را کمی نگران کرده بود. این نگرانی را دیگر می شد در چهرۀ اسطورۀ بزرگشان مارادونای کبیر، که از روی سکوها بازی را به نظاره نشسته بود نیز حس کرد. کم کم جای دو تیم عوض شد و ایران بازی را در اختیار گرفت. این همان جایی بود که داستان آه و افسوس یک ملت کلید خورد. از پنالتی گرفته نشده بر روی دژاگه و آن ضربۀ سر هوشمندانه اش که با سوپرواکنش رومرو به کرنر رفت، تا پاس استثنایی جهانبخش و نفوذ قوچان نژاد که ما را به یاد بازی با کره انداخت و نیم خیزمان کرد، اما رومرو باز هم اجازۀ گلزنی را به مهاجمان ما نداد.
حالا انتظارمان رنگ عوض کرده بود. ملتی که به یک باخت آبرومندانه هم راضی بود حالا پیروزی را دور از دسترس نمی دید. بازی رو به پایان بود و همه شاد و مغرور از این بازی آبرومندانه، خود را برای جشن و پایکوبی آماده می کردند. اما همه چیز در یک لحظه از هم فروپاشید.
در زندگی لحظه هایی هست که از آن هراس داریم. لحظه ای که شاید خودمان هم می دانیم بالاخره از راه می رسد و باید فکری به حالش بکنیم. لحظه ای که شاید بعضی وقت ها بتوانیم با خوش شانسی از آن فرار کنیم و در دامش گرفتار نشویم. لحظه ای که همواره از آن اضطراب داریم. اضطراب از اینکه دیر یا زود گریبانمان را بگیرد و ما را با خود ببرد. دقیقا به سانِ همان لحظه ای که مسی برایمان رقم زد. لحظه ای به تلخی تلخ ترین تلخی ها. آن لحظه شاید همه دوست داشتیم زمان متوقف شود تا کمی فکر کنیم به آنچه گذشت. به آنچه میتوانست باشد و نیست، به آنچه حالا هست و ای کاش نبود. مسی کار خود را کرد، همانگونه که در دیگر بازی های سرنوشت ساز زندگیش مانند آن را زیاد انجام داده بود. ضربۀ آخر را به گونه ای نواخت که شیرجۀ بلند حقیقی هم از پس دقت و ظرافت آن بر نیامد. گلی که برای ما گل نبود. آب سردی بود بر پیکر میلیون ها عاشق. داور سوت پایان بازی را به صدا درآورد و حالا حسی درآمیخته از غم و شادی، ناراحتی و افتخار، سرخوردگی و سربلندی سرتاسر ایران را فرا گرفته بود.
شاید اگر بعدها برای فرزندانمان روایت مردمانی را بگوییم که پس از باخت به خیابان ها ریختند و فریاد شادی سر دادند، داستانمان کمی دور از ذهن و دور از واقعیت به نظر بیاید. ولی این، برای کسانی که آن لحظه ها را ثانیه به ثانیه زندگی کردند چیزی فراتر از داستان و روایت است. بهتر است بگوییم طعم واقعی زندگی. حقیقتی از جنس زندگی. اگر هم داستان باشد داستانی است مملؤ از زندگی. حالا که پس از یک سال به داستان بازی ایران و آرژانتین می نگریم، داستان زندگی خود را در آن متبلور می بینیم. داستانی پر از پستی و بلندی، پر از فراز و نشیب، مالامال از تلخی و شیرینی. شیرین به مانند افتخاری که در وجودمان جوانه زد و تلخ به مانند ضربۀ لیونل. زندگی اما به مانند فوتبال جاری است، بالاو پایینش را دوست داریم و از آن دل نمی بریم؛ همانگونه که برد و باخت تیم، ذره ای هواداریمان را خدشه دار نمی کند. آن روز گرچه رؤیای شیرینمان با پایانی به تلخیِ شکست عجین شد، لیکن بال و پرِ امیدمان پرواز را از یاد نبرد و یقینا برای ما این شکست ترجمان سرافکندگی نخواهد بود؛ چرا که پیوسته باور داریم: هر شکست پلی است برای پیروزی!
یادداشت وارده که خواندید، نوشته شده توسط آقای رسول عبداله زاده، از کاربران سایت طرفداری بود.