در سال 2008 که به دورتموند پا گذاشت شاید خودش هم انتظار چنین آینده ای را نمی کشید. اشک های هواداران در هنگام جدایی اش. اما او ایمان داشت. به خودش ، به ذهنش، به عشق واقعی، به این پیراهن زرد و مشکی. آمد و گفت:" تنها راه شناسایی ما نباید این پیراهن باشد و حتی اگر با پیراهن قرمز در زمین حاضر شویم هر فرد حاضر در ورزشگاه بگوید:"اوه! این تیم فقط می تواند دورتموند باشد."
اگر کسی هنگام انتخاب شدن به عنوان سرمربی بارسا، منچستر یا سایر تیم های درجه یک اروپا این حرف را بزند جای تعجب نبود اما وقتی یورگن کلوپ ، سرمربی تیم بحران زده و در آستانه ی ورشکستگی دورتموند این سخنان را به زبان آورد توسط بسیاری مورد تمسخر قرار گرفت اما او بدون توجه به این نکات فلسفه ی خودش را بنا کرد. با خرج کمترین مقدار و میدان دادن به جوانان ستون های کاخ افکارش را به معرض دید همگان گذاشت و بازیکنانی نظیر هوملس، گوندوغان، پیژک، گوتزه، لواندوفسکی و... را به فوتبال معرفی کرد.
واتسکه به او زمان و اطمینان خاطر داد و این تنها چیزهایی بود که کلوپ به آن ها نیاز داشت. او حتی دستمزد کمتری نسبت به زمان حضورش در ماینتس می گرفت (در حال حاضر یکی از گران ترین سرمربیان دنیاست)، اما برایش ذره ای مهم نبود. در دو سال اول سهمیه لیگ اروپا را بدست آورد اما در سال 2011 در سومین سال حضورش دورتموند واقعی را نشان داد. دورتموند برای دو سال متوالی قهرمان بوندسلیگا شد و در سال دوم قهرمانی لیگ و جام حذفی را همزمان تجربه کرد. آن هم با پیروزی 5-2 در مقابل رقیب دیرینه وستفالنی ها یعنی بایرن مونیخ.
سال بعد نوبت به درخشش در اروپا رسید. سالی که سراسر دنیا شاهکار کلوپ و شاگردانش را دیدند. کلوپ به حرف هایش عمل کرده بود و دورتموند صاحب سبک بود. زنبورها به عنوان تیم اول از گروه مرگ که قهرمان دو لیگ برتر جهان( منچستر سیتی و رئال مادرید) در آن حضور داشتند ، صعود کردند. در مرحله حذفی شاختار را به راحتی و مالاگا را در یک بازی حماسی از پیش رو برداشتند و به رئال رسیدند. پس از قرعه کشی همه انتظار یک ال کلاسیکو را در فینال می کشیدند...
رئالی ها به وستفالن آمدند و با 4 گل زا لواندوفسکی به خانه برگشتند. این برد چیزی فراتر از "یک پیروزی" بود. دورتموندی که برای ترکیب اصلی اش فقط چیزی حدود 30 میلیون خرج کرده بود به مصاف "کهکشانی ها" رفت و آن ها را تحقیر کرد. جوانان دورتموند و مربی شان چیزهای زیادی را به ما آموختند، فراتر از یک بازی و نتیجه.
یک فصل را که رد کنیم به فصل 15-2014 می رسیم. شاهین رفت، گوتسه و لوا هم همینطور اما ایمان هواداران لحظه ای نسبت به او تبدیل به تردید نشده بود چون می دانستند تا او هست اجازه نمی دهد آب در دلشان تکان بخورد اما فصل شروع شد. باخت پشت باخت...
کلوپ و تیمش آن شادابی همیشگی را نداشتند. کلوپو خسته شده بود، دیگر آن مربی ای نبود که شاهین حاضر باشد به خاطر او با سر به سمت دیوار برود. دیگر آن شوق و انگیزه همیشگی را نمی توانست به بازیکنان انتقال دهد. شاید خودش هم دچار تردید شده بود. کلوپ در مصاحبه ای در سال های گذشته گفته بود:" جاهایی هست که نمی توانید عقب بشینید و فقط زیر توپ بزنید. می خواهیم فوتبالی بازی کنیم که در ذهن مردم برای همیشه باقی بماند. بردن با نمایشی ضعیف همیشه بهتر از باخت با ارائه نمایشی زیبا، بهتر نیست؛ زیرا پیروزی حس کاذبی از موفقیت به شما می دهد."
حال کسی که این حرف ها را زده بود مجبور به نتیجه گرایی بود. دیگر کمتر از تیمش آن نمایش های زیبا را می دیدیم اما گاه دوست نداریم با حقیقت مواجه شویم. مشخص بود که زمان تغییر فرا رسیده اما دوست نداشتیم باور کنم. دوست نداشتیم دورتموند را بدون او و شادی های پس از گلش تصور کنیم. برای همین بغض کردیم، اشک ریختیم...
کلوپو به خاطر همه چیز ازت ممنونیم؛ ممنونیم که Echte Liebe را برایمان معنا کردی. یورگن در آخر فصل از دورتموند می رود اما از دل هواداران و شاگردانش نه، او هر جا که باشد، هر موقع که به وستفالن بازگردد باز هم در دیوار زرد تماما به احترامش خواهند ایستاد؛ چون او مردی بوده فراتر از یک سرمربی، "یک ستاره راک"...