طرفداری | مارکو فان باستن، ستاره سال های نه چندان دور آژاکس، میلان و تیم ملی هلند که سابقه کسب 3 توپ طلا هم در کارنامه دارد، امروز 57 ساله شد. فان باستن که از نظر بسیاری در بین یکی از 10 بازیکن برتر تاریخ قرار دارد، در کسب عنوان توپ طلا فقط پایین تر از مسی و رونالدو قرار دارد و در کنار اسامی بزرگی چون یوهان کرویف و میشل پلاتینی، قرار گرفته است.
تقریبا در تمام سالهای زندگیام یک دفتر یادداشت داشتهام که در آنها درباره موضوعات مختلف و بیربط چیزهایی نوشته دارمو مسلما بخش عمدهای از این نوشتهها به فوتبال مربوط است. توی یکی از آنها که مربوط به 10 سال پیش است یک متن کوتاه نوشته بودم:
"خودت بهتر از هرکسی میدانی مارکو، هیچ چیز درست نخواهد شد. مشکل، زمانی است که از دست رفتهاست.بدتر هم میشود. هر لحظه از دست رفتهتر میشود مارکو".
درست زمانی بود که فان باستن ناگهان سرمربی تیم ملی هلند شده ودوباره به سطح اول فوتبال دنیا برگشته بود. شاید برای دیگران یک خبر معمولی و یا حتی خوشحال کننده بود. اما ماجرا برای من و مسلما بسیاری دیگر که فان باستن را آنطور که بود درک و وداع تلخش را آنطور که باید حس کرده بودند، چیزی جز آخرین پرتوافکنی چراغی رو به خاموشی نبود. حقیقت اینکه من همینقدر هم فکر نمیکردم ادامه دهد. مارکو بسیار قویتر و بزرگتر از آنچه گمان میکردم، با این اندوه بی پایان مبارزه کرد و سرانجام در آستانه 50 سالگی تسلیم زمان شد. آن متن کوتاه در دفترچه یادداشت من اینطور ادامه پیدا میکرد:
"مارکو خودت بهتر از همه میدانی که هرگز بزرگتر از آن چه بودی نخواهی شد. حتما درباره تناسخ چیزهایی شنیدهای و شاید مثل همه آدمها گاهی دوست داشتی باورش کنی، که دوباره زنده خواهی شد و از نو زندگی خواهیکرد. اما مارکوی بینوای من، برای تو حتی رویا داشتن محال است. من اگر باشم، چشمهایم را میبندم و به تجسد دوباره فکر میکنم و رویای همیشگیام. شماره 9 میلان. تو چه کار کنی؟ چشمهایت را ببندی و فکر کنی در زندگی بعدی دوباره مارکو فان باستن خواهی شد؟ برای تو از دست تناسخ کاری ساخته نیست. زندگی دوباره هم نمیتواند تو را بزرگتر از آنچه بودی بکند مارکو".
اگر فیلمها و رمانهای جهان را به دو دستهی دارای "پایان خوش" و "پایان تلخ" تقسیم کنیم، حقیقتا در دسته دوم هیچ فیلم و یا رمانی ندیدهام که پایانی تلختر از آخر داستان واقعی مارکو داشته باشد. در تمام سالهای پس از خداحافظی فانباستن، هر داستان یا فیلمی با موضوع قهرمان فراموششده یا نزولکرده بدون استثنا مرا به یاد او انداختهاست. از سکانس ابتدایی گربه روی شیروانی داغ، که پل نیومن، مست و تلوتلوخوران در استادیوم خالی با پای لنگان سعی میکند از روی موانع بپرد و جمعیت را هوراکشان در ذهنش تصور میکند، تا رابرت دنیرو در صحنه اسلوموشنی که دست حریف روی رینگ بالا میرود و سقوط جیک لاموتا آغاز میشود، همه و همه برای من فقط یک نفر بودند؛ مارکو فانباستن.
اما از همه بیشتر وقتی "شکستناپذیر" همینگوی را میخواندم، ناخودآگاه و بدون اینکه تصمیمی در این باره گرفته باشم تمام مدت صورت پیش فرض مانوئل گارسیا دیزالو میشد به صورت مارکو فان باستن(هر اسم اسپانیایی یک صورت پیشفرض دارد. باور نمیکنید؟ اگر همین الان همه توی ذهنتان یک "خوزه رافائل گونزالز" بسازید. شرط میبندم اگر تصویر را نقاشی و با دیگران مقایسه کنید، بیشترشان به طرز حیرت آوری به هم شبیه هستند). مانوئل گارسیای گاوباز بیش از هر شخصیت داستانی دیگری برای من مارکو فانباستن بود زمانی که برای برگشتن به میدان مبارزه میکرد. انگار کتاب همینگوی بشارتی باشد به ظهور پیامبری در شش دهه بعد. و همانطور که میخواندم مانوئل گارسیا، همچنان تشنه افتخار با زخم هایی عمیق میدان گاوبازی را ترک میکرد، پایان تلخ مارکو با مونتاژ موازی جلو چشمم بود.
بهار 1373، تیتر کوچک صفحه خارجی مجله "دنیای ورزش" بالای یک عکس سیاهوسفید از مارکو با گرمکن سفید میلان قبل از جام 94:
"قلبم میگوید برو، عقلم میگوید نه"
دیک ادووکات مارکو را بدون اینکه حتی یک دقیقه بازی در فصل 93-94 انجام داده باشد به تیم ملی دعوت کرده بود. زمان زمانه دیوانگان بود. بازیکن دیوانه، مربی دیوانه، هوادار دیوانه، من دیوانه. ادووکات مارکو را دعوت کرده بود و میگفت به کسی ربطی ندارد.
اما زمانی که او در جواب دعوت مربی اعلام کرد که با اینکه قلبش با تیم ملی است اما به دستور حرفهای باشگاه میلان مبنی بر عدم حضور در جامجهانی و ادامه ریکاوری عمل خواهد کرد، اینبار درست، تجسم جک برنن، بوکسور Fifty Grand بود. وقتی شب مسابقه، توی کمپ تمرین ناگهان هراسش از نخوابیدن تا صبح برطرف میشود، استرس و وسواسش از بین میرود، در خوردن زیاده روی میکند و الکل مینوشد. راوی حیرتزده داستان هنوز چیزی نمیداند ولی در ادامه میفهمیم که درست همان روز، در دیدار با غریبههایی که از شهر آمده بودند، قبول کرده بود در برابر پول بازی را ببازد.
این تصویر برای انطباق با ماجرای مارکو دقیق است اما کامل نیست. وقتی یک سال پس از جام جهانی، فان باستن اعلام کرد که در مبارزه با مصدومیت شکست خورده و فوتبال او عملا در سی سالگی (که دو سال آخرش به مصدومیت گذشت) به پایان رسیده است، جک برننی بود در ادامه نانوشته داستان همینگوی، که به خانه بازگردد، چمدان دلارها را باز کند و با دستهای کاغذ تقلبی و بی ارزش به جای پول مواجه شود. مارکو اگر میدانست که دیگر هرگز به چمن بازنخواهدگشت، حتما به جام جهانی میرفت و هیچ توجهی به "دستور حرفهای" نمیکرد.
دنیای فوتبال پایان تراژیک زیاد داشته است و خواهد داشت. اما تلخی پایان مارکو چیز دیگری بود. بازیکنی که هنوز اندکی از شور بی پایانش کاسته نشده و قدم هایش تا بیست و هشت سالگی به هیچ وجه سنگین و کند نشده بود و هنوز با همان چابکی، مانند ماهی که شنا کند در زمین راه میرفت. سه توپ طلایی که برده بود، تازه برایش حکم دستگرمی شروع بازی را داشت که پایانش تبدیل شدن به بزرگ ترین فوتبالیست تمام دوران بود. نگویید نه! من هنوز در روزگار همان دیوانه ها زندگی میکنم. پس قبل از نه گفتن بدانید که درباره مارکو فان باستن حرف میزنیم.
تقریبا همه مهاجمان طراز اولی که شناخته ام، بالاخره و حداقل در یک ویژگی نسبت به باقی ویژگی های خودشان، ضعیف تر بوده اند. مارکو تنها و به تاکید، تنها مهاجم نوکی است که وقتی حتی با خودش مقایسه شود هیچ نقطه ضعفی ندارد. بقیه که دیگر به کنار!
سرعت بالا، فیزیک مناسب، قدرت بدنی، تکنیک حرکت با توپ، دریبلهای ریز، تکنیک بیمانند در شوتزنی، چهارچوب شناسی، چابکی، درک بالای تاکتیکی، ضربات سر ویرانکننده، هوش باورنکردنی و فرا انسانی، توانایی بازی با هر دوپا و...
فان باستن هیچ و تاکید میکنم هیچ نقطه ضعفی نداشت.در 24 سالگی اولین توپ طلای اروپا و در 28 سالگی سومی را برد، و همچنان طوری بازی میکرد که گمان میبردی "اوتناپیشتیم" است که به هیبت فوتبالیست درآمده. جاودانگی را از خدایان هدیه گرفته و به زمین آمده تا کمی با فوتبال وقت بگذراند.
اما ناگهان همه چیز فروشکست. لگد یک مدافع، مارکو را از همنشینی با خدایان المپ به زمین کشید و مارکو انسان شد و مچ پای انسان ها ممکن است بشکند و هرگز دوباره مانند اولش نشود. مارکو تمام شد، ولی همراه خودش پست مهاجم نوک را برای همیشه بایگانی کرد. بعد از فان باستن بهتر است نامی جدید برای این پست بگذارند، زیرا همه این ستارگانی که در سال های پس از او در این پست درخشیدند، تنها شوخی کوچکی بودند در تکرار عظمتی که او بود.
این یادداشت به مناسبت تولد پنجاه و هفت سالگی مارکو فانباستن نوشته شده است و شاید عرف نیست نوشتهای برای چنین مناسبتی اینقدر تلخ باشد. اما فان باستن آنقدر عظیم است که تا سالهای سال با تکرار نامش جز به این نمیتوان اندیشید که ای وای! فوتبال چه گلهایی و چه صحنههای نابی را به دلیل مصدومیت و خداحافظی زودهنگام او از دست داد. نه؛ برای تولد مارکو نمیشود دست زد و شادی کرد و نوشت، شمع ها را فوت کن که صد سال زنده باشی.
به قلم سامان زمان زاده