فوتبال به "جوانگرایی"نگاهی کرد و ضربان قلبش شدت گرفت. چیزی ته قلبش می گفت که او و "جوانگرایی"برای هم ساخته شدند. جوانگرایی هم این را از ته قلبش مطمئن بود. جوانگرایی و فوتبال عاشق هم بودند و به هم رسیدند. هر روز در تپه های سرسبز قدم می زدند و از آرزوی های خود می گفتند. می خواستند دنیا را فتح کنند قلب ها را تسخیر کنند. می خواستند در کنار هم انقدر پیشرفت کنند که همه دنیا از آن ها سخن بگویند. می خواستند دوستی ها را گسترش بدهند. می خواستند امید کودکان فقیری شوند که هیچ نداشتند و می خواستند به آن ها ثابت کنند که دنیا با آنان لج نکرده. "فوتبال و جوانگرایی"برای مردم یک دلخوشی شد. هدیه ای بود برای همه مردم. فوتبال و جوانگرایی در قلب آنان رخنه کرد بدون هیچ محدودیتی. رنگ پوست مرد یا زن بودن هیچ کدام نتوانستند مانعی برای فوتبال و جوانگرایی شوند که دنیا را تسخیر کنند. فوتبال و جوانگرایی خوشبخت بودند. آن ها ارزوهایی که روزی یک رویای شیرین بود را عملی کرده بودند. آن ها توانستند دنیا را تسخیر کنند. دنیا برای آنان تبدیل به بهشت شده بود.
یک شب هنگامی که جوانگرایی در خواب بود فوتبال از پناهگاه بیرون رفت. کمی که از پناهگاه دور شد کسی به سمت او آمد.فوتبال فریاد زد: "کی هستی؟" آن شخص گفت:"من پول هستم." فوتبال حرف دیگری نزد. پول نزدیک تر آمد و به آرامی گفت: "آیا به همین قانع هستی؟ آیا تا ابد می خواهی یک سرگرمی معمولی باشی؟ به قله ها فکر کن. می توانی در راس همه چیز باشی. خودت را به قشر ضعیف محدود نکن. تو دوست داشتنی هستی، ولی ضعیف. تو در قدرت هیچ هستی. چرا نمی خواهی خودت را ثابت کنی؟ تو می توانی افراد مشهور و موفق ها و کله گنده ها را مجذوب خودت کنی. دلخوشی ات به افراد ضعیفی است که عظمت تو را درک نکرده اند؟"
فوتبال به تندی پاسخ داد:"تو هیچ نمی دانی. من خوشبخت هستم و چیزی را که می خواهم، دارم." پول لبخندی زد و گفت:"مطمئنی؟ احساس خوشبختی؟ با دیدن افرادی فقیری که هیچ سودی برایت ندارند خوشبختی؟ به راستی که معنای خوشبختی را درک نکردی. تو به ظرفیت هایت پی نبردی. به استعدادت پشت پا می زنی."
فوتبال یک لحظه زبانش بند امد."پول"حق داشت. فوتبال می خواست قوی تر شود. می خواست پیشرفت کند. افراد فقیر دیگر جوابگوی نیازهای او نبودند. او می خواست سیاستمدارها و سرمایه دارها را مجذوب خود کند. به حرف های پول با دقت فکر کرد. باد در میان موهایش می پیچید. تصمیم سختی مقابلش بود، ولی او واقعا یک تغییر می خواست.
از آن به بعد فوتبال هر شب به ملاقات پول می رفت. پول افق های بلندی را برای فوتبال ترسیم می کرد. افق هایی که در آن فوتبال سیاستمدارها را در چنگال خود می گرفت و می توانست مهم ترین رویدادهای جهان را کنترل کند و "جوانگرایی"از این رویدادها خبر نداشت.
فردای آنروز "فوتبال"به "جوانگرایی" گفت: "تا به حال به قدرت بیشتر فکر کردی؟ فکر کردی که ما روزی بتوانیم بزرگ ترین سرمایه دارها را مجذوب خودمان کنیم؟ علاقه افراد فقیر و بی چیز چه چیزی عایدمان میکند؟تا کی باید همین باشیم؟"
جوانگرایی به شدت عصبانی شد. سعی کرد خودش را آرام کند. باور نمی کرد که فوتبال این حرف ها را می زند. چندین نفس پشت هم کشید و به آرامی گفت: "آیا می خواهی هدف هایمان را فراموش کنیم؟ مگر نمی خواستیم متعلق به قشر ضعیف باشیم؟ مگر نمی خواستیم نوای عدالت در جهان باشیم و پیام آور برابری؟ من ترجیح می دهم افراد فقیر با عشق بیایند تشویقمان کنند. آن ها ما را تشویق می کنند بخاطر چیزی که واقعا هستیم. جایگاه ها متعلق به آن هاست نه سرمایه دارهایی با کت های چند هزار دلاری که ما و پیاممان برای دنیا را درک نکرده اند. آن ها هیچ چیز از فلسفه ما نمی دانند. دوست ندارم عشقی که به دنیا عرضه کردیم در انحصار جیب های آنان باشد. ما متعلق به قلب مردم هستیم. قلب مردم برای من باارزش تر از جیب سیاستمدارهای لعنتی است."
فوتبال سری تکان داد و گفت: "چرا می خواهی ضعیف باشی؟ باور کن فقرا هم از فوتبال بیشتر لذت می برند و از طرفی ما هم به جایگاهی که حقمان است می رسیم." جوانگرایی نمی توانست این حرف ها را باور کند. با قلبی شکسته گفت: "چه به سرت آمده؟ مگر ما نمی خواستیم خودمان را بی هیچ هزینه ای به جهان عرضه کنیم؟پس چه شد؟ مگر ما نمی خواستیم در این دنیای کثیف تا ابد پاک بمانیم؟ مگر ما نمی خواستیم یک تنه در برابر بی عدالتی ها بایستیم؟ مگر ما نمی خواستیم به مظلومان قدرت بدهیم تا بلندتر فریاد بزنند؟ حالا تو از من می خواهی که خودمان را در اختیار کسانی بگذاریم که نماد بی عدالتی هستند و با پول هایی برای خود کاخ می سازند که حق همین مردم است؟ تو می خواهی فقرا به خاطر محدودیت های مالی از تماشای ما محروم شوند؟ و جایگاه ها با اشراف زاده ها و ثروتمندانی پر شود که هیچ چیزی از ما نمی دانند؟ به راستی چه به سرت آمده؟" فوتبال فریاد زد: "باشد. ضعیف بمان و برای ضعف خودت توجیه های ابلهانه بیار!"
شب هنگام فوتبال با ناراحتی و با چشمانی گریان به پول گفت: "جوانگرایی درک نمی کند. ما روزی عاشق هم بودیم. قرار بود با هم پیشرفت کنیم، ولی او نمی خواهد همراه من پیشرفت کند. ما می خواستیم قله ها را با هم فتح کنیم ولی او می خواهد ضعیف بماند." پول با لحنی متین گفت:"برای قدرت گرفتن باید خیلی چیزها را پشت سر بگذاری. نگذار چیزی محدودت کند. تو توانایی هایی داری و باید به آن ها برسی.کسی حق ندارد مانعت شود."
فوتبال اشک هایش را پاک کرد و با لحنی قاطع گفت:"بله! هیچکس نباید مانعم شود. من به قله ها می رسم و کسی حق ندارد جلوی من را بگیرد." پول به آرامی لبخند زد. فردای آن روز فوتبال به سراغ جوانگرایی رفت. پول از دور آن ها را نظاره می کرد. جوانگرایی در ابتدا به فوتبال بی اعتنایی کرد. پس از چند لحظه مکث گفت: "امیدوارم سر عقل آمده باشی. ما با هم پیمان بستیم که تا ابد بر سر اهدافمان بمانیم. باید همراه هم باشیم. من به تو نیاز دارم. تو هم به من ما قرار است در کنار هم صداقت را به مظلومان دنیا بدهیم. می دانم که تو هم همین را می خواهی. ما با هم..."
فوتبال صحبتش را قطع کرد: "تو از ظرفیت های بالای من آگاهی. تو می دانی که من بلند پروازم. همین ویژگی ام مهرم را در دلت انداخت. من استعدادی دارم و وظیفه دارم تا جایی که می توانم پرورشش دهم. من می توانم به راس دنیا برسم و در این راه دوست دارم که در کنارم باشی. مرا همراهی می کنی؟"
جوانگرایی گفت: "متاسفم. تو استعداد داری، ولی باید بدانی آن قله هایی که باید با هم طی کنیم چیست. باید خودمان قله هایمان را ترسیم کنیم. در راه اهدافمان. پیمودن قله هایی که دیگران برایمان ترسیم کردند از هزار سقوط بدتر است. باید به پیمانمان وفادار..." فوتبال نگذاشت حرفش را تمام کند. فریاد زد:" متاسفم" و خنجری را در پیکر جوانگرایی فرو کرد. جوانگرایی در بهت شاهد خنجری بود که در بدنش فرو رفت. قدرت حرکت از او سلب شد.
فوتبال در یک لحظه حس گناه به سراغش آمد، اما همین لحظه حضور پول را در پشت سرش حس کرد. پول به آرامی به او می گوید: "تو کار درستی کردی. او تو را درک نکرد. مقصر او بود. یادت نرود تو در برابر استعدادهایت مسئولیت داری و بخاطر یک عشق نمی توانستی آن را نادیده بگیری. حالا دیگر هیچ چیز مانعت نیست. من و تو می توانیم قله ها را طی کنیم." فوتبال آرام می شود. لبخندی می زند و می گوید: "تو مرا درک می کنی. جوانگرایی من را برای رسیدن به اهدافش می خواست، ولی تو پیشرفتم را می خواهی. از تو ممنونم."
فوتبال و پول در کنار هم قدم زنان دور می شوند و جوانگرایی که درد در سراسر بدنش پیچیده است به تلخی شاهد دور شدن آن دو است. او شاهد است که فوتبال که روزی همدم او بود بر او خنجر زد و حالا داشت ازاو دور می شد، ولی برای جوانگرایی این نمی توانست پایان باید. به سختی بلند شد و زخمش را پانسمان کرد. او نمرد چون هنوز یک چیز را از دست نداده بود: امید
فوتبال می توانست بر قلب او خنجر بزند ولی این کار را نکرد. چیزی مانع او شده بود. همین به جوانگرایی امید می داد. از درد به خود می پیچید ولی همچنان امیدوار بود. امیدوار بود که بتواند روزی فوتبالش را پس بگیرد. اهدافی که در سر داشت را خیلی هم دور نمی دید. چون می دانست در بدترین لحظات امید همیشه وجود دارد.
به قلم حنان سعادت، نویسنده جدید افتخاری طرفداری