راه حلی ندارد که باید بشنویم و قبول کنیم حسین معدنی رفت و دیگر بین ما نیست. مردن هر کسی دست خودش نیست. اگر بود که همه ما همان روزی که معدنی در بیمارستان بستری شد، به عیادتش می رفتیم و می گفتیم تو اینجا چه می کنی؟ برادرِ من تو الان باید در اردوی تیم ملی بالای سر بازیکنان باشی. وقتی خواست بمیرد به او می گفتیم الان چه وقت مردن است. می رفتیم و با او صحبت می کردیم. می گفتیم الان همه به تو نیاز دارند. تو باید باشی. کنار تیم ملی، کنار این بازیکنان، کنار سرمربی، کنار مردم کشورت باید باشی. تازه الان همه فهمیدند که بودنت چقدر مهم است. ما که هنوز کارمان تمام نشده، ما فقط توی دنیا چهارم شدیم. ما می خواهیم با بودنِ تو قهرمان دنیا شویم.
حتما به او می گفتیم که فعلا بی خیال مردن شو. بلند شو و بیا. ما برای تو نقشه ها کشیده ایم. تو برای والیبال ما امید به آینده ای. تو هنوز خیلی جوانی. به او می گفتیم که بودنش دلگرمی ماست و با هر روشی همه سال های مظلومیتش را از دلش در می آوردیم. پای همه دردودل هایش می نشستیم. از بازی های آسیایی و نایب قهرمانی و برکناری اش، تا آمدن ولاسکو و همه روزهایی که کنار تیم ملی بود و به چشم نیامد. روزهایی که به ولاسکو کمک می کرد اما ادعای نشستن روی نیمکت مربیگری را نداشت. تا روزهای آمدن کواچ و باز هم کمک های بی دریغ و بی منتش که نتیجه اش حضور ایران در جمع چهار تیم برتر دنیا شد. پای تک تک این درد و دل هایش می نشستیم تا بگوید و سبک شود. بعد می گفتیم همه اش قبول. الان بلند شو برویم و او حتما قبول می کرد که برگردد. قبول می کرد که با ما باشد و ما را تنها نگذارد. او حتما قبول می کرد مثل همیشه هوای ما را داشته باشد. اما حیف...نیست...مرگ دست خودش نیست.
مجبوریم بشنویم که مربی جوان کشورمان رفت و فقط تاسف بخوریم و ژست ناراحتی بگیریم و کلنجار برویم تا زبانمان بچرخد و در اوج ناباوری بگوییم "خدایش بیامرزد!". برای او بزرگداشت بگیریم وشاید اگر توانستیم اشکی بریزیم و غم خود را در فراقش بیان کنیم. اما خوب می دانیم که هیچ کدام از این ها تسکین نیست. این ها فقط رسومات بیهوده و دست و پا گیری ست تا بگوییم زندگی ادامه دارد و رفتن یک عزیز را قاب کنیم و کنار بگذاریم. خوب می دانیم نه اشک، نه تاسف و نه بزرگداشت برای ما تسکین نیست. ما خودش را می خواهیم، بودنش را... همان که کنار تیم ملی بود. با هر برد بازیکنان را بغل می کرد، بعد از هر پیروزی غرور انگیز برق شادی را در چشمانش می دیدیم. ما می خواهیم باشد مثل همیشه. می خواهیم شیرینی بردها را خنده های او با ما تقسیم کند. اما او رفت و دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست، دیگر هیچ برد وامتیازی با لبخند نیست. از امروز پشت هر قهرمانی بغضی نهفته که هر لحظه امکان دارد بترکد وغمش همه شادی قهرمانی را بپوشاند.
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست، چون کسی باید کنارمان باشد اما نیست...
حسین آقا، لطفا سلام ما را هم به خدا برسان و بگو آدم هایی که حالا چشم هایشان از رفتن من نمناک شده تازه چند روزی بود که دنیا روی خوش به آنها نشان داده بود. بگو آنها، همان هایی هستند که از تمام دنیا فقط غرور ملی را می شناسند و پرچم کشورشان را. آنها این چند روز را با همین ها خوش بودند وخندیدند. به خدا بگو معذرت می خواهیم که برای خوشی هایمان خندیدیم، معذرت می خواهیم که فراموش کردیم چقدر سختی داریم. معذرت می خواهیم که به کشورمان و جوانان مان بالیدیم. آخر ما همیشه روی خرداد حساب دیگری باز می کنیم.
حسین آقا انگار رفتن تو تاوان خنده های ما بود. انگار زیادی خوشحال بودیم. باید دوباره به زندگی عادی بر می گشتیم. از طرف ما از خدا عذرخواهی کن و بگو این مردم یادشان رفته بود در تقدیرشان نوشته شده:"خندیدن ممنوع"!